ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ ماه پیش

خون نگار بخش 9

ادین تا صبح در کوچه‌های بی‌نامِ شهر بالا پرسه زده بود.
مه مثل پرده‌ای میان او و جهان واقعی کشیده شده بود و صدای ناقوس مسجدها با زوزه‌ی سگ‌های دوردست درهم می‌آمیخت.
خونِ خشک‌شده بر آستینش ترک خورده بود، اما او نه به آن فکر می‌کرد و نه به چشمان مردی که دیشب از درون تاریکی بر زمین افتاده بود.
ساعت نزدیک اذان صبح بود که به دروازه‌ی آهنی رسید — دروازه‌ای که هیچ نقشه‌ای نشانش نمی‌داد.
روی آن با زغال نوشته بودند:
«به زیر اگر رفتی، زبان و سایه‌ات را بر خاک بگذار.»
ادین دست بر فلز سرد در گذاشت. دروازه ناله‌ای کرد و آرام باز شد.
پله‌هایی سنگی به زیرزمین می‌رفت، جایی که بوی رطوبت، آهن و چیزی قدیمی‌تر از مرگ از آن برمی‌خاست.
هر قدم که پایین می‌رفت، چراغ‌های روغنی بر دیوارهای نم‌زده جان می‌گرفتند.
سایه‌ها کش می‌آمدند، صداهای زمزمه‌وار در فضا پخش می‌شدند — صداهایی که نه فارسی بودند نه هیچ زبان شناخته‌شده‌ای، اما از میان‌شان واژه‌هایی مانند عدالت، وطن، خون شنیده می‌شد.
در انتهای پله‌ها، میدان کوچکی بود. در میانه‌اش چاهی خشک، و پیرامونش دوازده ستون که بر هرکدام نقشی از چهره‌ای محو حک شده بود.
ادین در سکوت ایستاد. ناگهان صدایی کودکانه از تاریکی برخاست:
— اومدی، نویسنده‌ی خون؟
ادین برگشت. کودکی حدود ده ساله روبه‌رویش ایستاده بود؛
پوستی سپید، موهایی خاکستری و چشمانی... نه، هیچ چشمی در صورتش نبود.
فقط پوست صاف و بسته‌ای که زیر آن نورِ ضعیفی می‌تپید، مثل رگه‌ای از آتش زیر خاکستر.
ادین نفسش را نگه داشت.
— تو... کی هستی؟
کودک لبخند زد، لبخندی که بیش‌تر حس می‌شد تا دیده.
— من چشم‌هاتم، اگه هنوز بخوای ببینی.
ادین یک قدم عقب رفت.
کودک ادامه داد:
— بالا، همه با چشم‌هاشون می‌کشن.
اینجا، ما با نادیده‌ها زنده‌ایم. تو بالا خون می‌ریزی تا نقشه کامل شه، اما پایین نقشه‌ها با نادیده‌گرفتن ساخته می‌شن.
ادین لبخندی تلخ زد.
— پس این‌جا شهر کوران است؟
— نه، شهر بینایان.
(کودک آرام نزدیک‌تر شد)
ما همه اون چیزهایی رو می‌بینیم که شما دربار و دکترها نمی‌خواستید ببینید.
صداها، قراردادها، فریاد دهقان‌ها، خنده‌ی شاهزاده‌ها، همه‌شون از لای همین سقف چکه می‌کنن پایین.
ما از خونِ شما سیراب می‌شیم، اما هنوز تشنه‌ایم.
باد سردی در تالار پیچید، شعله‌های چراغ لرزیدند.
کودک سرش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت:
— بالایی‌ها خیال می‌کنن عدالت یعنی بریدن سرِ فاسدها، ولی فساد خودش همیشه سرِ تازه‌ای درمیاره.
اگه می‌خوای نقشه‌ت واقعاً کامل شه، باید یاد بگیری چطور خون رو مهار کنی، نه بریزی.
ادین لب گزید. برای نخستین بار در وجودش چیزی شبیه شک جوانه زد.
— پس اون زنی که نقاب خاکستری داره… اون چی؟ اون از شماست؟
کودک بی‌چشم سکوت کرد.
بعد از لحظه‌ای گفت:
— اون از میانِ سایه‌هاست. سایه‌ رو نه می‌شه کُشت نه بخشید.
وقتی خون به آخرین سطر نقشه برسه، اون خودش رو نشون می‌ده… اما اون روز شاید دیگه زمین، جایی برای تو نداشته باشه، نویسنده.
ادین خواست چیزی بگوید، اما کودک عقب رفت، آرام و در سکوت.
نورها یکی‌یکی خاموش شدند و تالار در تاریکی فرو رفت.
آخرین چیزی که ادین شنید، صدای زمزمه‌ای بود از عمق چاه خشک:
«عدالت رو با چاقو نمی‌نویسن، با سکوت می‌خونن…»

پله‌ها را که بالا آمد، نور نخستین صبح از میان مه بر چهره‌اش پاشید.
هوای سردِ بامداد بر گونه‌های ادین نشست و او برای نخستین بار پس از دو شب حس کرد هنوز زنده است.
دست‌هایش بوی خاک و خون می‌داد، اما در دلش سکوتی بود که فقط بعد از مرگ می‌آید.
خیابان‌های خاکیِ حوالی دروازه‌دولت خالی بودند. صدای زنگ قاطرها از دور می‌آمد، و بوی نان تازه از دکان نانوا.
ادین بی‌هدف راه افتاد تا رسید به قهوه‌خانه‌ای که تابلو چوبی‌اش با خط درشت نوشته بود:
قهوه‌خانه‌ی حاج صمد – دمی با خدا، پیاله‌ای با خلق.
در را که باز کرد، بخار چای و بوی تخم‌مرغ سرخ‌کرده در روغن حیوانی فضا را پر کرده بود.
چند مرد با قبای کهنه در سکوت نشسته بودند؛ یکی قلیان می‌کشید، یکی تسبیح می‌چرخاند.
در گوشه‌ای، پیرمردی با چشمان پف‌کرده و سبیل زرد از دود تریاک، روی تختی لم داده بود.
ادین نزدیک پیشخوان رفت.
— حاج صمد، املت داری؟
صاحب قهوه‌خانه با دستمالی بر شانه، نگاهی به او انداخت:
— واسه مردی که از شب بیرون میاد همیشه داریم. بشین، دلِ آتیش رو تازه کردم.
ادین نشست کنار پنجره‌ی بخارگرفته. بخار چای بلند می‌شد و نور صبح از لای مه عبور می‌کرد.
برای لحظه‌ای، صدای دوردستِ شهر زیرین در ذهنش محو شد.
پیرمرد تریاکی از تخت مقابل گفت:
— مرد، چشمات زیادی خسته‌س. دنیا رو زیادی جدی گرفتی انگار.
ادین نیم‌نگاهی کرد.
— شاید چون دنیا زیادی خون‌سرده.
پیرمرد خندید، خنده‌ای بی‌دندان و آرام:
— خون‌سرد؟ نه پسر، دنیا عین همون تخم‌مرغیه که رو آتیش می‌ندازن، بیرونش سفیده ولی توش جوش می‌زنه.
آدم اگه زیادی نگاه کنه، تهش می‌سوزه.
ادین لبخند کم‌رنگی زد.
— پس تو چشمت رو بستی؟
— آره، ولی نه واسه ندیدن… واسه خواب دیدن.
(پیرمرد پک عمیقی زد و در دود گفت)
آدم اگه بخواد چیز درست ببینه، باید بین خواب و بیداری بمونه، جایی که عقل هنوز حرف نزده ولی دل دیگه ساکته.
ادین کمی مکث کرد. جمله‌ی پیرمرد عجیبی در خودش داشت — ساده، اما درست در همان نقطه‌ای که ذهن او بعد از دیدار با کودک بی‌چشم، گیر کرده بود.
حاج صمد املت را آورد: بوی کره و فلفل و نان سنگک تازه.
ادین لقمه‌ای خورد و برای نخستین بار در چند روز گذشته طعم را حس کرد.
چای را جرعه‌جرعه نوشید، آرامش موقت در وجودش پیچید.
وقتی از قهوه‌خانه بیرون آمد، خورشید کامل بالا آمده بود و شهر بیدار می‌شد.
او راهش را به سمت خانه‌ی «امین‌الکتب» گرفت — مردی که به پاکی و عقل مشهور بود، از نزدیکان قدیمی دربار اما همیشه بی‌طرف، فاضل، صبور و آگاه.
در خانه‌ی او همیشه باز بود برای کسانی که پرسشی بزرگ‌تر از پول و مقام داشتند.
ادین با دلی سنگین و ذهنی آشفته، پشت در ایستاد.
صدای آب و مناجات از حیاط می‌آمد.
در زد.
از پشت صدا آمد:
— بفرمایید، خانه خانه‌ی پرسش است، نه قفل.
ادین وارد شد. باغچه‌ای کوچک با دو درخت انار و حوضی آبی در میانه.
امین‌الکتب، مردی با ریش سفید مرتب و چشمانی آرام، از روی سجاده برخاست.
— ادین… سال‌هاست صدای پایت نیامده.
چهره‌ات خبر از شب‌های سخت می‌دهد.
ادین نگاهش را پایین انداخت.
— آمده‌ام راه بپرسم، نه بخشش.
چیزی در زیر این شهر هست، چیزی که آدم را از خودش تهی می‌کند.
امین‌الکتب به آهستگی نشست.
— هر شهری، پسرم، دو چهره دارد: یکی که دیده می‌شود، یکی که روی وجدان مردمش راه می‌رود.
شهر زیرین، سایه‌ی شهر بالاست. اگر در سایه دنبال روشنایی بگردی، فقط تاریکی را بلندتر می‌کنی.
ادین سکوت کرد. چای بر لبش سرد شد.
امین ادامه داد:
— عدالت، اگر از خشم زاده شود، انتقام است.
اگر از فهم زاده شود، رهایی.
تو باید میان این دو یکی را انتخاب کنی…
ادین سر بلند کرد، چشمانش لرزید.
— ولی اگر هر دو یکی شده باشند چی؟
امین لبخند زد.
— آن وقت، پسرم، باید سکوت را انتخاب کنی… تا خودِ عدالت از درونت سخن بگوید.
در حیاط، صدای کلاغی بلند شد. نسیم آرام شاخه‌های انار را تکان داد.
ادین احساس کرد هنوز درونش طوفانی در راه است — اما حالا، برای نخستین بار، نفسش بوی زندگی می‌داد.

آدین در باغِ کوچکِ امین نشست؛ مهِ صبح کم‌کم داشت فرومی‌نشست و نورِ ضعیفِ شمع در پیش‌خان آن دو می‌لرزید.
هر دو چای هُل نوشیده بودند؛ سکوتِ بین‌شان سنگین بود، مثل پرده‌ای که هر لحظه ممکن بود پاره شود.
امین‌الکتب نفس عمیقی کشید و دستش را در آستین برد. بیرون آوردنش، نه از روی تندروی، که از روی سال‌ها انباشتِ ضعف و توان بود: چند ورقِ تاخورده و چند برگِ یادداشت که حاشیه‌شان خط‌خطی شده بود. او آنها را کنار آدین گذاشت.
آدین ورق‌ورق نگاه کرد؛ حروفی رسمی، مهرهایی کهنه و علامت‌هایی که برای او معنایی بیشتر از نقشه داشتند. امین آرام گفت:
ـ «این‌ها پرونده‌ها نیستند؛ این‌ها خطِ زندگیِ شهرند. بخوان، ببین.»
آدین خواند: گزارش‌های محرمانهٔ بانکی، فهرست نام‌هایی که به‌ظاهر در دستگاهِ دولت کار می‌کردند — وزیران، مشاوران، چاپچی‌ها — و در ستونِ کنارِ هر نام، علامتی بود: پرداخت شده، حذف شده، مصلحت‌سنجی شده. در پایینِ هر صفحه مهر کوچکی درج شده بود: همان نمادِ دایره با خط بیرون‌زده که نایب در میدان دیده بود.
ـ «این نمادِ انجمنِ سایه‌هاست؟» آدین پرسید، و صدایش در باغ می‌شکست.
امین لبخندِ تلخی زد و گفت:
ـ «بیش از انجمن. ستونِ پشتِ پرده. آنها که در سایه می‌نشینند و برای ظاهرِ شهر نقشه می‌کشند. اما حقیقت این است: نه فقط عدالتِ خیالیِ پایین — خودِ آنها ریشهٔ فسادند.»
آدین ناباور غلطی کرد. «چطور می‌تونی اینو ثابت کنی؟»
امین یکی از برگ‌ها بیرون کشید؛ نامه‌ای با مهرِ رسمی یکی از ادارات. نفسِ آدین بند آمد: امضایی از «خودِ والا» نبود، امضایی بود که با نمادِ انجمن ترکیب شده بود؛ حواله‌هایی که نشان می‌داد مبالغِ کلان به حسابِ شرکت‌هایی واریز شده که به‌نظر می‌رسید در خدمتِ «فعالیتِ اجتماعی» باشند، اما در عمل مالکِ چاپخانه‌ها و برخیِ کاروان‌سراها و حتی برخیِ حجره‌ها بوده‌اند.
ـ «آن‌ها با مدارکِ جعلی و مهرِ خودشان، دستگاهِ رسمی را آلوده کردند.
شاه و دربار؟ نه آن‌ها همیشه مهر و امضا دارند — اما این‌ها استادِ جعلِ مشروعیت‌اند: اسنادی می‌سازند که انگار از درونِ خودِ دولت صادر شده. وقتی حق علیه مردم می‌شود، مردم به بالا نگاه می‌کنند و فریاد می‌زنند؛ اما بالایی‌ها چیزی را نمی‌بینند جز ورق‌هایی که برایشان نوشته‌اند.
و وقتی چیزی باید محو شود — نامه‌ای، کارخانه‌ای، یا شخصی که مزاحم نقشه‌شان است — آن‌ها «قوانینِ خودی» را اجرا می‌کنند: سفارش قتل، هدایتِ مسیرِ اتهام، و سپس پاک کردنِ ردها.»
آدین انگشت بر صفحه گذاشت؛ لبش خشک شده بود. «پس… صدرالملوک واقعاً فاسد بود؟ یا او فقط مهرِ این شبکه بود؟»
امین چشم‌هایش را بست و گفت:
ـ «او مهرِ رسمی‌شان بود؛ روزنامه‌ای که می‌بست، مرزی که منحرف می‌کرد، قراردادهایی که مردم را گرسنه گذاشت. وقتی لازم بود، آن‌ها کسانی مانند والا را می‌ساختند؛ چهره‌ای که بتوان با او معامله کرد. اما در پشتِ پرده کسانی بودند که با نامِ انجمن، بازارها را تقسیم می‌کردند و مخالفان را — چه بالا، چه پایین — به گونه‌ای محو می‌کردند که انگار خودِ تاریخ تصمیم گرفته.»
آدین ساکت ماند؛ یادِ زنِ خاکستری، نقاب‌دار، شهر زیرین، و نقشه در جیبش یکی‌یکی جلو چشمش آمدند. «پس زنِ خاکستری و آن نقاب‌دار… جزوِ اون‌ها هستن؟» پرسید با صدایی که نمی‌خواست از واقعی بودنِ پاسخ مطمئن شود.
امین سر به نشانهٔ تأیید تکان داد. «بعضی‌شان از درون انجمنند؛ بعضی دیگر واسطه‌اند. آنها نظمِ خود را دارند: هرکس را که قابل هدایت نباشد یا لبهٔ برنامه‌شان را تیز کند، باید از زمین محو کنند. ولی نکتهٔ آشکارتر این است که خودِ انجمن سیاست‌ورزی را با خشونت آمیخته — و این خشونت را به‌ظاهر به نیروهای دیگری سپرده‌اند؛ توی سایت‌ها و حجره‌ها آدم‌هایی را استخدام کرده‌اند که از بیرون به نظر مستقل می‌آمدند. در واقع این شبکه، هم آتش می‌زند و هم آب می‌پاشد؛ خودش فرمانِ آتش را می‌دهد و بعد مردم را تماشا می‌کند.»
آدین گفت: «پس ما که فکر می‌کردیم پایینِ شهر سرچشمهٔ دردهاست، در واقع…»
امین جمله‌اش را کامل کرد: «…خاستگاهِ دردها همان‌هایی‌اند که دم از عدالت می‌زنند. آنها تصویرِ دشمن را می‌سازند تا خودشان به‌عنوان ناجی ظاهر شوند. صدها پرونده را به اسمِ «پاک‌سازیِ فساد» بستند، اما بیشترِ این پرونده‌ها راهی برای تثبیتِ قدرتِ خودشان شد.»
آدین سکوت کرد؛ گوشهٔ نگرانش کشید. او مایل نبود به حقیقتِ تلخِ دیگری فکر کند: اگر انجمن پشتِ پرده است، پس قتل‌هایی که او برای تکمیلِ نقشه انجام داده — آیا ابزارِ دستِ خودِ آن‌ها نبوده؟ آیا خط‌های تازه‌ای که نقشه را پر کرده، عملاً به نفعِ حلقه‌ای نوشته شده که هدفش، تسلطِ بی‌انتهاست؟

ـ «تو می‌گی من… بهشون کمک کردم؟» صدای آدین شکست.
امین دستش را روی شانهٔ او گذاشت؛ نه برای آرام‌کردن صرف، برای هل‌دادنش به سوی حقیقت: «تو ابزاری، آدین. ابزاری با شکوهِ اخلاقیِ خودش.
ولی حالا باید بفهمی: آیا آن‌چه تو می‌خواهی پاک کند، واقعا ریشهٔ بدی‌ست یا فقط مهرِ دیگری از همان ماشینِ فساد؟»
امین برگ دیگری بیرون آورد؛ این‌یکی لیستی بود — نام‌هایی که انجمن سال‌ها زیر پوششِ خیرخواهی و «اصلاح» حذف کرده بود؛ نام‌های افرادِ نزدیک به دربار که ناگهان ورشکسته شدند یا به «سفر به خارج» اعزام گشتند و هرگز بازنگشتند. در کنار نام‌ها، نشانه‌هایی از «واسطه‌ها» وجود داشت: صاحبانِ حجره، چاپچی‌ها، و چند مردِ مسلح که اسمی از آنها در دسترس نبود — آدم‌هایی که انجمن به دیگران سپرده بود تا دستِ کثیفِ حذف را انجام دهند، در حالی که خودش چهرهٔ مشروعیت را حفظ می‌کرد.
آدین برگشت و چشم در چشمِ امین گفت: «پس اونا ریشه‌اند. پس همهٔ آنچه پایین می‌گفتیم «محفل عدالت» نبود…»
امین با آرامی گفت: «آری. و شاید الان که تو دو نفر را کشته‌ای، فقط به آنها خطِ دیگری دادی؛ خطوطی که شاید نقشه را کامل کنند — اما برای چه کسی؟»
فضا لحظه‌ای فرو ریخت. آدین بعد از لحظه‌ای، با صدایی محکم و آشفته گفت:
ـ «پس من باید چه‌کار کنم؟ ادامه بدم؟ یا همه‌ش رو ویران کنم؟ نقشه رو بسوزونم؟»
امین نگاهی به شمع انداخت و جواب داد:
ـ «تو باید بدانسی که تو اگر قرار است قاتلی شوی، قاتلی موردِ استفاده یا قاتلی آگاه انتخاب می‌کنی. اگر قرار است ادامه دهی، بدان برای کدام خط می‌نویسی. اگر قرار است توقف کنی، باید الزاماً قدرتِ آشکار یا پنهان را رو کنی — که این احتمالاً خطرناک‌تر است. اما اگر می‌خواهی تنها از خشمِ آنی پیروی کنی، از همین حالا به آن‌ها کمک کرده‌ای.»
آدین چشمانش را بست. تمامِ آنچه تا به‌حال به‌دنبالش بود — عدالت، نقشه، قتل‌ها — همه در لحظه‌ای به شکلِ معمایی پیچیده درآمدند. او احساس کرد که زمین زیر پاهایش می‌لغزد؛ نه به‌خاطر ترسِ فیزیکی، بلکه به‌خاطر این واقعیتِ جدید: او بازیگرِ صحنه‌ای بود که نویسندگانِ اصلی‌اش را نمی‌دید.
امین برگشت و با آرامی اضافه کرد:
ـ «نامِ شاه را بالاترین و واضح‌ترین قربانی نکنیم؛ این انجمن است که تکیه‌گا‌هِ قدرت شده. اگر تو هنوز می‌خواهی کاری بکنی، بهتر است اول آشکار کنی که کی دارد قلم را در دست می‌گیرد. افشا، گاهی قوی‌تر از تیغ است — ولی زمانِ آن و نحوه‌اش تعیین‌کننده است.»
در آن سکوتِ گره‌خورده، آدین برای اولین‌بار حس کرد که انتخابِ او دیگر صرفاً اخلاقی نیست؛ این انتخابی سیاسی بود، استراتژیک و پرهزینه. او نگاهش را به پاکت سیاهِ نقشه دوخت؛ خطوطی که به‌تازگی پر شده بودند، حالا معانی دیگری داشتند.
پردهٔ شب آرام پایین می‌آمد و در باغ، صدای آب حوض با ملایمت به‌گوش می‌رسید. آدین برخاست؛ دستش را دراز کرد و ورق‌ها را محکم در مشت گرفت.
ـ «حالا باید تصمیم بگیرم که قلم‌م چی نوشته باشه: حقیقتِ رو یا تاریکیِ دیگه‌ای که خودم جزوی‌شم.»
امین فقط سر تکان داد. نگاهش از سرِ آسودگی نبود؛ نگاهش از سرِ فهمِ آن موزاییکِ پیچیده.
آدین به در زدو از خانه امین خارج شد با تصمیمی بزرگ

شببرنقشه
۱۵
۷
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید