ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

خون نگار بخش8

ادین درِ خانه را نیمه‌بسته نگه داشت، همان‌طور که قبلاً یاد گرفته بود — نه از ترسِ دیدن، که از عادتی دیرپا: تا خودِ دعوت‌گر وارد نشود، در را کامل باز نمی‌کرد.
سه ضربهٔ نرم و آهنگین، همان نشانهٔ آشنای شب، روی چوب کوبیده شد.
او نفس کشید، و قدمی برداشت. در باز شد و مه، و به دنبال آن، سردیِ حضورِ دل‌آویز به داخل خزید.
دل‌آویز وارد شد بی‌آنکه فانوسی روشن کند؛ شعلهٔ آبیِ کوچکی که در دست داشت، گوشه‌ای از صورتش را روشن کرد و بقیه را در سایه نگه داشت. چادر خاکستری‌اش هنوز خیس از بارانِ گذشته بود، اما هیچ قطره‌ای از او فرو نمی‌ریخت. او آرام داخل شد و در را بست؛ صدای قفل مثل نفسِ تالار، در اتاق پیچید.
ادین ایستاد و نگاهش را نه به چهرهٔ او که به چشم‌هایش دوخت؛ آن چشم‌ها بیش از ظاهر، حرف داشتند. دل‌آویز لحظه‌ای سکوت کرد، گویی می‌خواست وزنِ کلمات را بشمارد، سپس آهسته گفت:
«والا میرزا باید برود.»
ادین فقط یک کلمه پرسید: «کی؟» اما این «کی» نه کنجکاوی بود، نه تعجب؛ بیشتر تلاشی برای مرزبندی بود. دل‌آویز نخندید؛ او به جای پاسخ، پوستۀ انگشتی را باز کرد و چیزی را در کف دست ادین گذاشت — یک قطعهٔ کوچکِ مهرِ طلایی، لبه‌هایی که با دقتی آشنا تراش خورده بود؛ مهرِ «والا میرزا» بود، مهرِ کسانی که با کاغذ و فرمان، سرنوشت مردم را می‌فروختند.
«او مردِ امضاهاست»، دل‌آویز گفت. «او بود که قانون‌ها را به نفعِ رانت‌بازان خط زد، او بود که پرونده‌ها را بخاطر طلا ورق زد، او بود که روزنامه‌ها را خفه کرد و سرمایه‌های مردم را به جیبِ اقلیتی برد. در هر امضایش، قطعه‌ای از نفسِ مردم محو شد. نقشه برای او عطش دارد؛ خطی درنگ نداشت.»
گفتنش آرام بود اما کلمات مثل سنگ در آب فرو می‌رفتند؛ حلقه‌هایی از پیامد که به گوش ادین می‌رسید. او به مهر نگاه کرد؛ وزن سختش در کف دستش، بُعدی از واقعیت را اضافه می‌کرد: این فقط نام نبود، بلکه نمادی از آن شبکه‌ای که نقشه می‌خواست ترکاند.
ادین نفس عمیقی کشید. درونش، آن گرمای جدید که حالا به پوستش نزدیک‌تر شده بود، لرزید. او به یاد چهرهٔ دختربچه‌ای افتاد که چند روز پیش از مقابلِ چاپخانه گذشته بود؛ به یاد نانِ نایابِ مادران؛ به یاد استاد که در آخرین نفسش نامِ عدالت و نقشه را با هم آورد. تصویرها یکی‌یکی جمع می‌شدند و سکوتِ درونش را پر می‌کردند.
دل‌آویز گفت: «من نمی‌آورم که تو هوسِ قتل داشته باشی. من می‌آورم که تو داوری کنی. این فرق دارد. داوری یعنی انتخابِ لحظه‌ای که یک نام دیگر نباید تکرار شود. تو قاضی نیستی؛ تو خون‌نگاری که می‌فهمد هر خط خالی، هزاران جان را به فراموشی می‌کشد.»
ادین لبانش را جمع کرد. پذیرش در چهره‌اش آرام نمایان شد؛ نه شتاب‌زده، نه شعف‌ناک، بلکه مثل کسی که بالاخره چراغ کوچکی در دست گرفته باشد تا در تونلی طولانی راه برود. او مهر را در جیب گذاشت، و نگاهش محکم به دل‌آویز نشست:
«اگر این کار را بکنم، من چه می‌شوم؟» — این سوال از لبش بیرون آمد، نه از چشم، بلکه از ته دلش.
دل‌آویز نزدیک شد، دستش را برای لحظه‌ای روی شانه‌اش گذاشت — تماس کوتاه و بی‌زبانِ موافقت: «تو آن‌کس می‌شوی که نقشه خواسته. اما بدان، ادین، این تبدیل، نه ردای افتخار است و نه تاجِ قدرت. این باری‌ست سنگین که هر روز با آن بیدار می‌شوی و هر شب با آن می‌خوابید. تو با هر خط، چیزی از خود را می‌بری و چیزی به شهر بازمی‌گردانی. انتخاب با توست که کدامِ این‌ها غایب شود.»
ادین چشم‌هایش را بست. در ذهنش، صحنه‌های بی‌صدای دیگری نقش بست: مردانی که در اتاق‌های گرم دربارهٔ قیمتِ گندم مذاکره می‌کردند؛ گزارش‌هایی که سانسور می‌شدند؛ کودکانی که به مدرسه نرفته بودند. او احساس کرد که یک نواختی جدید، مانند تیغه‌ای نازک، بین «پیش از» و «پس از» کشیده شد.
وقتی چشم گشود، لبخند نه‌چندان روشنی اما مصممی بر لب داشت. او مشت را باز کرد و مهر را در آن فشرد، انگار سوگندی تازه را دوباره تکرار می‌کرد.
«برو»، گفت آرام، و نه به دل‌آویز که به خودِ شب که دریچهٔ نخست بود. «بگو چه می‌خواهی. من گوش می‌دهم.»
دل‌آویز ایستاد، انگار وظیفه‌اش را کامل دیده بود؛ سپس در همان سکوتِ مه‌آلود، نامِ دیگری را بر زبان آورد — نامی که همان لحظه در ذهن ادین سنگینی کرد و فضایی تازه در او باز کرد. او لبخندی ملایم زد، نه از خوشی که از تعهد؛ آن لبخند، لبخندِ کسی بود که تصمیم گرفته بود به قیمتِ هرچه باید بپردازد، نفسی برای دیگران بخرد.
آن شب، وقتی دل‌آویز از خانهٔ ادین خارج شد، مه او را در خود فرو برد. ادین در آستانهٔ پنجره ایستاد، مهر را در مشتش حس کرد و در تنِ شهر زیر و بالا، چیزی از نظمِ تازه‌ای لرزید — آرام، بی‌سر و صدا، اما قطعی.

شب مثل پتویی از مه و دود شهر را پوشانده بود. بادِ سرد از لابه‌لای کوچه‌ها می‌خزید و چراغ‌های گاز در فاصله‌ها نورِ لرزان‌شان را نگه می‌داشتند. دفترِ والا در کوچه‌ای فرعی و آرام قرار داشت؛ نه در کاخ، که دور از چشم پاسبانان رسمی و به‌ظاهر امن برای مردانِ صاحب‌منصب.
ادین ایستاد و در تاریکی، به نمای سادهٔ چوبیِ در و پنجرهٔ نیمه‌پرده‌دار نگریست. او نفسی کشید و آگاهانه همهٔ حرکت‌های بزرگ را در ذهنش حذف کرد — نه از بی‌حوصلگی، بلکه از واجبِ دقیقِ نیازِ این لحظه: کمترین سروصدا، کمترین نور، کمترین ردّ از خود.
ورودش شبیه ورود یک سایه بود که شهر آن را می‌شناخت اما هرگز به نام صدا نمی‌زد. او در بینِ گذرندگان، در میان دودِ چراغ و زمزمهٔ دیرهنگامِ مغازه‌داران، گم شد؛ گام‌هایش در ریتمِ نفس‌هایش قرار داشت و نفس‌ها با احتیاطِ ساعت‌سازان گرفته می‌شدند.
درِ دفتر نیمه‌باز بود — نه از قفل شکسته، نه از زور؛ فقط یک در که به خاطر خستگی خدمتکار یا عادت باز مانده بود. ادین لحظه‌ای مکث کرد: این نبود «پیروزیِ فهمیده»، بلکه یک هدیهٔ ناپایدار از سوی بخت. او رفت داخل، بی‌آن‌که پنجره‌ای را باز کند یا چراغی را لمس نماید.
اتاقِ والا کوچک بود؛ میزِ چوبی، برگه‌ها، چراغِ روغنی‌ای که خاموش شده بود و بوی چای سرد که هنوز در فضا می‌پیچید. والامیان پشت میز، با سر خمیده به یادداشت‌ها، مشغول بود — بی‌خبرِ میهمانِ شب. ادین چند لحظه ایستاد و تصویر را در ذهنش ثبت کرد: دستِ والا که روی قلم می‌لغزید، نفسِ کاغذ، خطِ ناقصِ دستوری که قرار بود مرزِ دیگری را به زیان مردم جا بیندازد.
او نزدیک‌تر آمد؛ نه با تندروی، بلکه با همان آرامشی که شبیه تصمیمی است که بارها در ذهن وزن‌کشی شده. والامیان سرش را بالا برد؛ نگاهشان در هم گره خورد. دیالوگ‌شان کوتاه شد، همان‌چنان که باید: دو جمله، دو سنجشِ حقیقت.
والا پرسید: «میرزا، به دنبال چه آمده‌ای؟ عدالت؟ پشیمانی؟»
صدای آدین نرم اما مصمم بود: «پرداختِ حسابِ تاریخی.»
در آن لحظه، فضای اتاق تغییر نکرد — اما چیزی در درون ادین و والا تمام شد. صدای یک فندک روشن شدن، نبود؛ نه حرفِ طولانی، نه درخواستِ توبه. تنها یک لحظهٔ فشردنِ نفس، یک تصمیمِ نهایی. صدای برخوردِ فلزِ کوچکی با کفِ دست — سریع، کوتاه — و سپس انفجاری خاموش اما تکان‌دهنده: صدای یک گلوله که ترکِ ناگهانیِ زمان را رقم زد.
والامیان بر روی میز خم شد. کاغذها لرزیدند؛ شعلهٔ چراغ گاهی خم شد؛ و بعد اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت. ادین لحظه‌ای ثابت ماند، نفسش را شمرد و صدای تپشِ قلبش را مثل یک سازی که فقط او می‌شنید، ثبت کرد.
او از میز دور شد. حرکتش نه شتابناک بود، نه تمجیدی؛ شبیه کسی که وظیفه‌ای انجام داده اما می‌داند بارِ آن تا همیشه بر دوشش باقی‌ست. پاکتی برداشت، چراغ را باز نکرد، اسلحه را در پوششی گذاشت — کاری که بی‌سر و صدا انجام شد، بدون نمایش، بدون لذت.
در راهِ خروج، پنجره‌ای نیمه‌باز را بست — شاید برای حفظِ نظمِ صدای شب، شاید برای بستنِ درِ صحنه‌ای که قرار بود هرگز تکرار نشود. وقتی در کوچهٔ تاریک گم شد، تنها چیزی که با خود برد، نه جسد بود و نه مهرِ طلایی؛ بلکه سنگینیِ یک انتخابِ نهایی و حسِ آرامشی ترکیب‌شده با تهی‌دلی بود — همان حسی که از شبِ پیش چشم استاد و از نقشه شنیده بود

شبنقشه
۱۳
۲
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید