ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ ماه پیش

خون نگار فصل آخر

شب، بوی نفت می‌داد.
در اتاقِ باریکِ طبقه‌ی سوم ساختمان متروکِ دارالخلافه، چراغِ نفتی روی میزِ فلزی نفس می‌کشید. شعله‌اش با هر نسیمی می‌لرزید و سایه‌ی ادین و نایب را مثل دو مجسمه‌ی نامطمئن روی دیوار پخش می‌کرد. نقشه روی میز باز بود — همان نقشه‌ی قدیمی که پوستش از مرکبِ خشک و خونِ کمرنگ پوشیده بود.
ادین سرش را پایین گرفته بود. موهای خیس از عرق روی پیشانی‌اش چسبیده بود و چشم‌هایش، در نور لرزان، گودتر از همیشه دیده می‌شد. نایب در گوشه‌ی اتاق ایستاده بود، کلاه نظامی‌اش را روی میز گذاشته و دست‌ها را در پشت قلاب کرده بود.
میان‌شان سکوتی نشسته بود که انگار هر دو می‌ترسیدند اگر حرف بزنند، چیزی بیدار شود.
نایب با صدایی گرفته گفت:
–‌ «اسم اولش رو بنویس.»
ادین نگاهش را از روی نقشه برنداشت. نوکِ قلمِ فلزی را روی گوشه‌ی نقشه گذاشت و گفت:
–‌ «صدرالمهندس...»
بعد، مکثی کرد. انگار گفتن نام، گناهی باشد.
–‌ «با او شروع می‌کنیم. کسی که خطوط اصلی نقشه از ذهن او عبور کرده. می‌دونی یعنی چی نایب؟ یعنی اگه اون بمیره، نقشه برای لحظه‌ای نفس نمی‌کشه.»
نایب قدمی جلو آمد، شعله‌ی چراغ روی مدال قدیمی سینه‌اش برق زد.
–‌ «نفس نمی‌کشه؟ یا خودِ شهر خفه می‌شه؟»
ادین لبخند کجی زد.
–‌ «شهر مدت‌هاست مرده، فقط سایه‌هاش هنوز نمی‌دونن.»
سکوت.
بیرون، صدای باد در پنجره‌ی شکسته پیچید. از کوچه‌ی پایین، صدای زنی می‌آمد که ترانه‌ای فراموش‌شده می‌خواند.
ادین سر برداشت. نگاهش به دیوار روبه‌رو بود، جایی که تکه‌ای آینه‌ی شکسته از گذشته مانده بود. در انعکاسِ موج‌دارش، چهره‌اش دو پاره دیده می‌شد؛ نیمی روشن، نیمی تار.
نایب گفت:
–‌ «پس این تصمیم قطعی‌ست؟ یکی‌یکی؟ بدون دادگاه، بدون صدا؟»
ادین آهسته گفت:
–‌ «دادگاه‌ها صدا رو می‌کُشن، نایب. عدالت باید بی‌صدا باشه تا اثر کنه. مثل نفس کشیدن در گور.»
نایب روی صندلی نشست. خسته بود. نگاهش به نقشه افتاد؛ در نقطه‌ای از آن، لکه‌ای سیاه‌تر از بقیه دیده می‌شد، درست مثل داغی که زمان جا گذاشته باشد.
–‌ «می‌دونی، گاهی فکر می‌کنم ما داریم خودِ نقشه رو ادامه می‌دیم، نه اصلاحش. مثل اینکه نقشه خودش داره از طریق ما خودشو پاکسازی می‌کنه.»
ادین آرام لب زد:
–‌ «شاید ما قلمِ نقشه‌ایم، نایب. قلم هیچ وقت نمی‌فهمه داره چی می‌نویسه.»
لحظه‌ای شعله فرو نشست. اتاق در تاریکی غرق شد. فقط نورِ آبیِ بیرون از پنجره افتاد روی صورتِ ادین.
–‌ «همین امشب باید بریم.»
نایب پرسید:
–‌ «چرا عجله؟»
–‌ «چون مه فردا برنمی‌گرده. و چون بعضی گناها باید در سکوتِ شب اتفاق بیفتن تا صبح، تکرارش نکنه.»
آن دو از جا برخاستند. چراغ را خاموش کردند و از پله‌های زنگ‌زده پایین رفتند. درِ آهنی با صدای ناله‌ای بسته شد. مه مثل لباسی ضخیم روی کوچه پهن بود.
در آن مه، صدای پای‌شان گم شد.
نقشه، تنها ماند روی میز. شعله‌ی چراغ که در دمِ آخر هنوز می‌سوخت، لکه‌ی دودی بر آن انداخت. و اگر کسی آن شب در را باز می‌کرد، می‌دید که در دلِ نقشه، خطی تازه با مرکبِ ناپیدا نقش بسته:
«شروع.»


آن‌ها ساعت سه بامداد به خانه‌ی صدرالمهندس رسیدند. درِ چوبیِ قدیمی با رنگ سبز تیره، میان دو دیوار پوشیده از پیچک، مثل دهانی بسته بود. ادین با کلیدِ کهنه‌ای در را باز کرد. داخل، بوی کتاب و زنگار و جوهر خشک‌شده می‌آمد.
صدرالمهندس پشت میز نشسته بود؛ پیرمردی با چشم‌هایی تیره که از پیش انگار می‌دانست چرا آمده‌اند.
–‌ «ادین، پسرم. بالاخره نقشه طلب‌کارش رو پیدا کرد، نه؟»
ادین جواب نداد. نایب کنار در ایستاده بود.
پیرمرد ادامه داد:
–‌ «می‌دونستم این روز می‌رسه. از وقتی اون خطوط رو کشیدم، فهمیدم هر نقشه‌ای بالاخره باید خودش رو بخوره.»
ادین نزدیک رفت.
–‌ «پس خودت قبول داری که باید تموم بشه.»
–‌ «تموم؟ نه... فقط صفحه عوض می‌شه. تو فکر می‌کنی با مرگِ من، این شهر آزاد می‌شه؟ نه، پسرم، این شهر از یاد ساخته شده، نه از سنگ. و تا وقتی یاد باقیه، نقشه زنده‌ست.»
ادین مکث کرد. نگاهش به دست پیرمرد افتاد؛ همان دستی که زمانی نقشه را کشیده بود. روی انگشت‌هایش جوهر خشک‌شده هنوز بود، مثل خونِ قدیمی.
–‌ «من نمی‌خوام عدالت بیارم، فقط می‌خوام ساکت بشه.»
پیرمرد لبخند زد:
–‌ «سکوت، پسرم، خطرناک‌ترین صداست.»
نایب جلو آمد، دستی بر شانه‌ی ادین گذاشت.
سکوتی گذشت. شعله‌ی شمع روی میز تکان خورد.
و بعد... فقط صدای افتادن چیزی روی زمین آمد.
باد از پنجره‌ی نیمه‌باز گذشت و برگِ خشکی را آورد روی میز. در برگ، رگ‌هایی دیده می‌شد که دقیقاً شبیه خطوط نقشه بود.

صبح، ادین و نایب دوباره در همان اتاقِ باریک نشستند.
ادین نقشه را روی میز پهن کرد. در گوشه‌ای که شبِ قبل خالی بود، حالا خطی تازه دیده می‌شد — خطی نازک، به رنگ خونِ خشک.
نایب زیر لب گفت:
–‌ «ببین... انگار خودش داره نفس می‌کشه.»
ادین چیزی نگفت. فقط لب‌هایش را روی هم فشرد.
از پنجره بیرون را نگاه کرد: مه هنوز روی شهر نشسته بود.
در دوردست، دخترک بی‌چشم از میان مه گذشت. لب‌هایش تکان می‌خوردند، انگار شعری قدیمی می‌خواند.
ادین از پشت شیشه شنید:
–‌ «نقشه تشنه‌تر شد...»
و بعد، صدا گم شد.

باران، بی‌وقفه می‌بارید.
ادین در سایه‌ی کوچه‌های تنگ شهر پایین، گام بر سنگفرش خیس می‌گذاشت. ردی از نور فانوس‌ها روی زمین افتاده بود و هر رد پا، به‌سان حروفی گمشده در کتابی از مه، ناپدید می‌شد.
از دور صدای ناقوس قدیمی کلیسای کوچک ارامنه می‌آمد — سه بار، سنگین، کشیده، انگار برای مردگان می‌خواند.
درون کتش، تکه‌ای از نقشه را پنهان کرده بود. بخشی از همان نقشه که بعد از قتل صدرالمهندس روی میز باقی مانده بود. خطوطی درهم، مثل شاخه‌های خشک. گاهی حس می‌کرد این خطوط با نفسش تکان می‌خورند.
در ذهنش صدای پیرمرد هنوز می‌پیچید:
«سکوت، خطرناک‌ترین صداست...»
ادین به دروازه‌ی سنگی شهر زیرین رسید. دو نگهبان با ماسک‌های آهنی ایستاده بودند.
نایب پیش‌تر رفته بود تا جلسه‌ی امشب را مهیا کند.
ادین آهسته گذشت، بی‌آنکه صدایی بدهد؛ دروازه با ناله‌ای باز شد، و مه به درون خزید.


درون تالار سایه‌ها بوی گوگرد و چربی شمع می‌آمد. دیوارها از فلز سیاه بود، درخشان و مرطوب، و صدها شمع در پایه‌های برنجی می‌سوختند.
سقف بلند تالار پوشیده از نقوشی بود که در نگاه اول طرحی بی‌معنا داشت، اما از دور، چهره‌هایی دیده می‌شد که انگار از دل سنگ بیرون آمده بودند.
در انتهای تالار، بر سکویی مدور، دختر بی‌چشم ایستاده بود.
موهایش به رنگ نقره‌ایِ چرک بود و پوستش در نور شمع مثل سفیدی کاغذ. چشمانش، یا بهتر بگویم، حفره‌های تاریکِ چشمانش، با بندی از پارچه‌ی قرمز پوشیده شده بود — همان نماد «دایه‌ی قرمز».
او لب زد، صدایش آرام و عمیق بود؛ شبیه آوازی از دل چاه:
–‌ «دیر اومدی، ادین.»
ادین آرام پاسخ داد:
–‌ «راه طولانی بود... و پر از سایه.»
–‌ «سایه همیشه همون‌جاست، تو فقط بالاخره جرأت کردی نگاهش کنی.»
نایب از تاریکیِ سمت چپ تالار بیرون آمد. لباس نظامی‌اش خاکی و خیس بود، چکمه‌هایش با صدای چسبناک روی سنگ صدا می‌دادند.
–‌ «آوردیش؟»
ادین تکه‌نقشه را از جیب بیرون آورد.
دختر دست دراز کرد، انگشت‌های باریکش به لرزش افتاد. وقتی کاغذ را گرفت، شمع‌ها لرزیدند.
لحظه‌ای بعد، از دل تاریکی، صدایی دیگر برخاست — صدایی بم و زمزمه‌گونه:
–‌ «نقشه داره کامل می‌شه...»
سه نفر از اعضای باقیمانده‌ی انجمن سایه‌ها از دل مه پدیدار شدند. لباس‌های بلند سیاه بر تن داشتند و نقاب‌های مسی با طرح مار، کلاغ و بز.
آن‌ها دور میز سنگی نشستند.
یکی از آنان گفت:
–‌ «ادین، پس تو برگشتی تا در حلقه‌ی ما بشینی؟ یا برای شکستن حلقه اومدی؟»
ادین به جلو رفت، نگاهش میان چهره‌ی بی‌چشم دختر و سایه‌های پشت میز جابه‌جا شد.
–‌ «برای فهمیدن اومدم. نه برای کشتن. هنوز نه.»
دختر بی‌چشم آرام گفت:
–‌ «فهمیدن همیشه از مرگ شروع می‌شه، ادین. اینجا آیین بازتابه؛ هر که در این تالار سخن بگه، با خودش روبه‌رو می‌شه.»
سایه‌ی مار گفت:
–‌ «تو فکر می‌کنی ما ریشه‌ی فسادیم، اما فساد خودِ شهره. ما فقط راهش رو نشان می‌دیم.»
ادین پاسخ داد:
–‌ «و راهِ شما از خون می‌گذره؟ از فریب؟ از خاموش کردن هر صدای مخالف؟»
سایه‌ی کلاغ خندید:
–‌ «هر صدا، دشمنی داره. و هر دشمن، صدایی تازه می‌سازه. شهر بدون دشمن، می‌میره.»
نایب مشت بر میز کوبید.
–‌ «شهر مرده! شما جنازه رو روی دوش مردم می‌کشین و اسمش رو زندگی گذاشتین!»
سایه‌ی بز آرام گفت:
–‌ «و تو، نظامیِ شریف، مگر همین کار را نکردی؟ مگر به نام قانون، دهان‌های بی‌صدا را نبستی؟»
نایب خاموش ماند. چهره‌اش در شعله‌ی لرزان سخت‌تر شد.
دختر بی‌چشم جلو رفت.
–‌ «ادین، نگاه کن... هر سه‌شون رو می‌بینی؟ این‌ها صدای یک تن‌اند. نقشه‌ی شهر فقط با مرگِ این صداها پاک می‌شه. تو و نایب باید تصمیم بگیرین. آیا سکوت رو انتخاب می‌کنی... یا فریاد رو؟»
ادین نفسش را در سینه حبس کرد. صدای قلبش در تالار پیچید، و در حفره‌های خالی چشمان دختر انعکاس یافت.
–‌ «من فقط عدالت می‌خواستم... اما حالا می‌فهمم عدالت یعنی دیدنِ همه‌ی تاریکی‌ها، حتی در خودم.»
دختر نزدیک‌تر شد، دست سردش را روی چانه‌ی ادین گذاشت.
–‌ «پس آماده‌ای برای مرحله‌ی آخر، پسرِ نقشه.»
سایه‌ی مار آرام از جا برخاست.
–‌ «مرحله‌ی آخر، بازتابه. هر که بخواد نقشه رو بسوزونه، باید اول خودش رو در اون بسوزونه.»
ناگهان صدای تیری از دور شنیده شد. یکی از شمع‌ها افتاد. نور تالار شکافت.
سایه‌ها غیب شدند. تنها دختر بی‌چشم ماند، میان شعله‌ها.
ادین با نایب از تالار بیرون دویدند.
مه مثل دیواری از دود جلویشان را گرفت.
در دوردست، صدای ضجه‌ای شنیده شد.
نایب گفت:
–‌ «ادین... اون صدا از کجاست؟»
ادین زمزمه کرد:
–‌ «از جایی که نقشه هنوز ادامه داره...»
و رفتند، بی‌آنکه پشت سر را نگاه کنند.
در تالار، دختر بی‌چشم لبخند می‌زد. در دستش تکه‌ی آخر نقشه می‌درخشید، مثل پوستی زنده.
و زیر لب گفت:
«بازتاب آغاز شد.»

بازتاب آغاز شد.
صدای زوزه‌ی باد از شکاف پنجره‌ی سنگی می‌وزید و شعله‌ی فانوس روی میز می‌لرزید. ادین مقابل آیینه‌ی قدیمی ایستاده بود؛ آیینه‌ای که روزی در دفتر استاد نقشه‌کش آویزان بود. تصویر درونش آرام آرام دگرگون می‌شد — گویی درونش نه چهره‌ای از گوشت و پوست، بلکه شهری بی‌پناه، فرو رفته در مه دیده می‌شد. تهران، در آستانه‌ی بیداری یا سقوط.
صدای ضربه‌ای به در.
ادین برگشت. نایب بود، خسته‌تر از همیشه، با رد زخم تازه‌ای روی گونه. نگاهش سنگین بود، بوی دود و باروت از لباسش می‌آمد.
– تموم شد ادین… سه نفر ازشون رفتن. فقط باقی موندنِ اونایی که تو در سایه نمی‌دیدی‌شون.
ادین لبخند تلخی زد.
– اونایی که من نمی‌دیدم، یا اونایی که تو نمی‌خواستی ببینی، نایب؟
نایب سکوت کرد. در نور فانوس، سایه‌ش روی دیوار بلند و پیچیده بود، درست مثل هیولایی که از خودش می‌ترسه. بعد با صدایی خسته گفت:
– می‌دونی ادین، شاید ما از اول هم دنبال سایه نبودیم. دنبال خودمون بودیم. دنبال تصویری از شر، تا بتونیم خیرِ دروغین خودمون رو باور کنیم.
ادین نشست.
روی میز، نقشه‌ای پهن بود، با رگه‌هایی قرمز از خون خشک‌شده که چون رگ‌های زنده روی خطوط تهران کشیده شده بودند. او انگشتش را روی نقطه‌ای گذاشت.
– این‌جا، میدان توپ‌خانه… همون‌جاییه که اولین سر افتاد. فکر می‌کنی خون اونا زمین رو پاک کرد؟ نه نایب… فقط تشنه‌ترش کرد.
نایب آهی کشید و به سمت آیینه رفت.
در تصویر آیینه، دخترک بی‌چشم ایستاده بود. موهایش در باد می‌رقصیدند، بی‌آنکه نسیمی در اتاق باشد. صدای خنده‌ای آرام از درون شیشه برخاست.
ادین دستش را بالا برد، اما نایب نگذاشت.
– نکن ادین… اون فقط یه بازتابه. چیزی جز تو نیست.
ادین لبخند زد.
– بازتاب؟ مگه من کی‌ام نایب؟ مگه نه اینکه من نقشه رو با خون نوشتم، تو اسم‌هارو گفتی و اون‌ها مردن؟ حالا اگه بازتابی هست، تو هم توش ایستادی.
سکوتی سنگین میانشان افتاد. صدای چکه‌ی خون یا شاید باران از سقف می‌آمد.
ناگهان از آیینه صدای زنگ ناقوسی برخاست. انگار از دل شهر می‌آمد. نایب لرزید، و نقشه روی میز آرام آرام شروع به سوختن کرد. رگه‌های قرمز شعله‌ور شدند و دودِ سیاهی چون ارواحِ خفه، از خطوط بالا رفت.
ادین گفت:
– این شهر زیرزمین نداره نایب. این سایه‌ها همون آدمایی‌ان که بالای زمینن. همونا که تو ازشون دستور می‌گرفتی.
نایب فریاد زد:
– دروغ! من برای حقیقت جنگیدم!
ادین آرام گفت:
– نه، تو فقط برای تصویر خودت جنگیدی.
در این لحظه، آیینه لرزید. تصویر دخترک بی‌چشم درون شیشه جلو آمد، از قاب بیرون خزید، پا روی زمین گذاشت. چهره‌اش آرام و رنگ‌پریده بود.
او گفت:
– نقشه کامل شد، ادین.
– یعنی چی؟
– یعنی هرکس خون داد، خطی نوشت… و تو آخرین خطی.
ادین نگاه کرد. روی سینه‌اش لکه‌ای سرخ بود. نمی‌دانست از کی آن‌جاست.
نایب فریاد زد و به سمت دخترک رفت، اما او دستش را بلند کرد.
در یک لحظه، شعله‌ای از آیینه برخاست، چهره‌ی نایب در آن سوخت، پوستش چون کاغذ قدیمی جمع شد، و تنها سایه‌ای سیاه روی دیوار باقی ماند.
ادین ماند و دختر.
او زمزمه کرد:
– نایب وجود نداشت، ادین. اون تو بود، بخش تیره‌ی تو. اون که دستور می‌داد، تویی بودی که نمی‌خواست تصمیم بگیره.
ادین آرام سرش را پایین انداخت.
– پس من قاتلم…
– نه، تو نگارنده‌ای. فقط با مرکبِ خون نوشتی.
باران گرفت. پنجره باز بود، مه دوباره بالا آمده بود.
دخترک جلو رفت، دستش را روی شانه‌ی ادین گذاشت.
– شهر، با خون تو زنده‌ست. حالا برو… بیرون از این دیوارها، بیرون از خودت.
ادین به سمت در رفت.
بیرون، میدان توپ‌خانه غرق در مه بود. مردم بی‌چشم، بی‌نام، در رفت‌وآمد بودند. روی دیوارها اعلامیه‌هایی تازه نصب شده بود — چهره‌ی ادین، با عنوان: «قاتلِ آزادی».
او آرام لبخند زد، دستش را روی سینه گذاشت، و زیر لب گفت:
– شاید این همون آزادی باشه که دنبالش بودیم، آزادی از خود.
دخترک بی‌چشم پشت سرش زمزمه کرد:
– سکوت، تنها صدای پاکه.
و مه، دوباره همه‌چیز را بلعید.
تنها چیزی که باقی ماند، نقشه‌ای نیم‌سوخته روی میز بود، که رگه‌های سرخش هنوز آرام می‌تپیدند — مثل قلب شهری که هرگز از خون خالی نمی‌شود.

نقشهزمین پاکشهر
۱۹
۵
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید