
شب…
شبی که انگار خودش هم نمیخواست تمام شود.
خانه تاریک بود اما نه تاریکی طبیعی—
یک تاریکی غلیظ، مثل مهای که از کاغذ طومار بلند شده باشد و تمام اتاق را پوشانده باشد.
آرمان پشت میز نشسته بود
اما حس میکرد کسی پشت سرش نشسته
و نفس میکشد.
طومار آرام نبود.
لرزش خفیفی داشت…
نه، اشتباه نکن—
طومار میتپید.
مثل یک قلب.
وقتی انگشت آرمان نزدیکش شد، لرزش لحظهای قطع شد
انگار دارد گوش میدهد.
آرمان زیر لب گفت:
«میخوای چی بهم نشون بدی؟»
و درست در همین لحظه—
تمام چراغهای خانه سوسو زدند
نه یکبار
بلکه سهبار
مثل کدی که از جایی دور میآمد.
طومار باز شد.
خودش.
صدای “پارهشدن” نیامد
صدای نفس کشیدن کاغذ آمد.
روی سطحش، جایی که قبلاً سفید بود
حالا لکهای از سایه جمع شد
جمع شد
جمع شد
و تبدیل شد به چیزی شبیه تاریخ…
اما نه تاریخ معمولی
تاریخ مثل زخم روی پوست کاغذ ظاهر شد:
٢٨ – ٠٩ – ١٤٠٤
عددها نمیدرخشیدند
میسوختند
و هر سوزشی بویی داشت
بوی چربی سوخته
بوی خون خشکشده
بوی چیزی که نباید بو داده شود.
آرمان عقب رفت.
اما تاریخ تکان خورد.
تکان خورد.
عددها مثل حشرههای کوچک از هم جدا شدند
و دوباره جمع شدند—
اینبار در شکل نقشهٔ تهران.
آرمان گفت:
«تو… زندهای؟»
خطوط نقشه روی طومار مثل رگهای زیر پوست دست تکان خوردند.
سه نقطهٔ قرمز وسط شهر ظاهر شد…
اما نه نقطه.
سه چشم.
سه چشم که بسته بودند.
و بعد یکییکی باز شدند.
وقتی چشمِ اول باز شد—
صدای فریاد زنانه در خانه پیچید.
نه از طومار.
نه از اتاق.
از داخل سر آرمان.
فریادی که فقط یک کلمه داشت:
«مــهــســـا»
آرمان دهانش خشک شد.
چشم دوم باز شد—
و تمام اَشکال روی دیوارهای خانه پیچوتاب خوردند
انگار دارند نگاه میکنند.
چشم سوم باز شد—
و عددها دوباره جابهجا شدند:
«ظهور دایه در سقوط تهران»
نه به صورت نوشته
نه به صورت صدا
بلکه مثل اینکه این مفهوم مستقیم در ذهن آرمان کوبیده شود.
آرمان لرزید.
نه از ترس
از یک حس بدتر—
حسی که انگار کسی دارد خاطراتش را دستکاری میکند.
صداهایی از دور، خیلی دور، مثل نوارهای قدیمی:
«طرح ۲۸… پاکسازی پایتخت…
حامل آمادهسازی شد…
دایه بیدار خواهد شد…»
آرمان جیغ زد:
«بسّه!!!»
طومار تاریک شد.
خانه ساکت شد.
فقط یک خط باقی ماند
مثل خراش ناخن یک مرده روی سنگ قبر:
“مهسا کلیدِ دروازهٔ شمال است.”
دروازهٔ شمال؟
چی هست؟
کجا؟
چرا مهسا؟
آرمان جمله را ده بار خواند
اما هر بار خواند،
جمله کمی تغییر میکرد
انگار طومار داشت نظرش را عوض میکرد
یا واقعیت داشت میلغزید.
بار دهم خواند
و نوشته تبدیل شد به:
> “مهسا را بگیرند، شهر سقوط میکند.”
و بعد ناگهان:
“مهسا را پیدا کن… قبل از ۲۸.”
طومار بسته شد.
سفت.
محکم.
طوری که انگار دیگر باز نمیشود مگر وقتی خودش بخواهد.
آرمان با انگشتان لرزان لپتاپ را باز کرد
میخواست جستجو کند
میخواست بفهمد
اما وقتی Google بالا آمد
صفحهٔ سفید نماند.
وسط صفحه، بدون تایپ، بدون جستجو
خودش ظاهر شد:
“Red Map – Protocol 28 – Tehran Collapse”
آرمان لرزید.
کسی داشت تایپ میکرد
اما کیبورد تکان نمیخورد.
صفحه پر شد از سندها
عکسها
نقشهها
دادههای محرمانه
چیزهایی که حتی خبرنگارهای امنیتی هم نمیدیدند.
از پشت سرش صدایی آمد—
نه انسانی
نه قابل تشخیص
یک زمزمهٔ کتبی
صدای ورق خوردن کاغذهای مرده:
«حالا میفهمی چرا مهسا را بردیم؟»
آرمان برگشت—
اما کسی نبود
فقط سایهای
سایهای که شکل یک دختر بیچشم بود
روی دیوار اتاقش.