
آرمان با انگشتانی لرزان جلد چرمی و ترکخوردهٔ دفتر را بالا زد. بوی پوست کهنه و جوهر خشک، اتاق را پر کرد؛ همان بویی که در کودکی همیشه از کنار میز کار پدر حس میکرد… اما حالا چیزی اضافی در آن بود:
بوی آهن
و
خاک نمزدهٔ زیرزمین.
صفحهٔ اول خالی بود.
صفحهٔ دوم هم.
اما در صفحهٔ سوم… چیزی نوشته شده بود—با خطی که بطور آشکار متعلق به پدرش بود.
«اگر این را میخوانی، پس زمان شکسته است.»
آرمان نتوانست نفس بکشد.
زخم روی ساعدش میسوخت؛ انگار هر حرفی که میخواند، زخم بیشتر زنده میشد.
پایین جمله، تصویری کشیده شده بود… نه، دقیقتر:
یک نقشه.
همان نقشهای که همیشه پدر دربارهاش حرف نمیزد.
نقشهای با خطوط قرمز نازک و پیچخورده، مثل رگهایی که از یک قلب پنهان منشعب شده باشند.
اما چیزی که آرمان را مبهوت کرد، یک جزئیات کوچک بود:
در پایین نقشه، با همان خط پدر نوشته شده بود:
«دخترِ بیچشم اگر به تو رسید، فرار نکن. او آخرین بیدارکننده است.»
قلب آرمان فرو ریخت.
صدای قدمهای شب گذشته
چهرهٔ بیچشم
بوی سرد دالانها
و ناپدید شدن مهسا
همه به یک نقطه گره خوردند.
او ورق زد.
صفحهٔ بعدی پر بود از جملات بریدهبریده، انگار پدر در آخرین لحظات زندگیاش نوشته باشد:
«سیاهی در پسراهروها زنده است…»
«هرکه نقشه را لمس کند، دیده میشود…»
«آنها مهسا را بردند چون تو، کلیدِ دوّم هستی…»
«اگر خون روی ساعدت ظاهر شد، یعنی راه باز شده.»
آرمان درجا خشکش زد.
خون روی ساعدش—
همان خط باریک سرخ—
یعنی پدر… این را پیشبینی کرده بود؟
او دفتر را بست.
اما همان لحظه…
صدای گامها
نه از پشت در
نه از راهرو
بلکه از داخل اتاق.
خیلی آرام.
خیلی آهسته.
درست مثل شب گذشته در آن ساختمان قدیمی.
آرمان سرش را چرخاند.
زانوهایش سست شد.
در گوشهٔ تاریک اتاق، کنار کمد، سایهای ایستاده بود.
سایهای با قد یک دختر نوجوان
شانههای افتاده
پیراهن بلند خاکی
و پوستی که نور از آن عبور نمیکرد.
او قدمی جلو آمد.
نورِ صبح روی صورتش افتاد.
چشمی نداشت.
فقط دو حفرهٔ تاریک
که انگار زمان درونشان بلعیده شده باشد.
نفس آرمان برید.
دختر لبهای خشک و ترکخوردهاش را تکان داد و با صدایی که انگار از چند طبقه زیرزمین میآمد گفت:
«مهسا… در نقشه گم شد.»
آرمان یک قدم عقب رفت.
اما دختر ادامه داد:
«تو باید جای او بروی.
زمان فقط برای تو باز مانده.»
اتاق لرزید.
نه از زلزله—از کلمات او.
آرمان سعی کرد چیزی بگوید، اما زبانش خشک شده بود:
«مهسا… زندهست؟ کجاست؟»
دختر بیچشم سرش را آهسته کج کرد، انگار میخواست صورت آرمان را دقیقتر حس کند.
«هنوز زنده است…
اما اگر دیر برسی، تبدیل میشود…
مثل ماهک.»
آرمان یخ زد.
ماهک؟ دایهٔ قرمز؟
این نامها… در دفتر پدر هم آمده بود؟
یا فقط خیال میکرد؟
دختر دستی بالا آورد.
انگشتانش سرد و نازک بود، مثل استخوان.
«بیا… دالان باز شده.»
اتاق تاریک شد
دیوار پشت دختر موج برداشت
و دوباره همان بوی خاک و آهن بالا زد—
و آرمان، با دفتر پدر در دست،
به سمت دالانی کشیده شد که حتی «زمان» هم جرات نزدیک شدن به آن نداشت.
دخترِ بیچشم دستش را دراز کرده بود؛
انگشتانی که مثل چوب خشک بودند و بوی سردِ اعماق را میدادند.
آرمان، بین ترس و کنجکاوی، فقط توانست بپرسد:
«کجا… داری منو میبری؟»
دختر بدون حرکت سرش پاسخ داد:
«به جایی که زمان میمیرد.»
و بعد، دیوار پشت او آرام آرام چین خورد، مثل پارچهای که کسی از پشت میکشد.
سایهها کش آمدند، خم شدند، و ناگهان دهانهای باز شد:
یک دالان
سبکِ هیچ معماری شناختهشدهای نبود.
نه آجری، نه گچی، نه چوبی.
بیشتر شبیه رگهای عظیم یک موجود زنده.
نور نبود
فقط یک سرخی کمرنگ
که انگار از زیر پوست زمین میزد بیرون.
آرمان احساس کرد پاهایش یخ زدهاند.
دفتر پدر را محکمتر گرفت و پرسید:
«مهسا اونجاست؟»
دختر آهسته گفت:
«او در لایهٔ سوم گیر کرده.
از نقشه عبور کرده…
اما اگر تو نرسی، هویتاش از هم میریزد.»
آرمان نفسش را برید:
«هویتاش یعنی چی؟!»
دختر بیچشم برای اولینبار به او نزدیک شد، آنقدر که آرمان بوی خاک نمزدهٔ صورتش را حس کرد.
لبهای خشکیدهاش زمزمه کرد:
«هرکس وارد نقشه شود، اگر راهش را گم کند…
به خاطره تبدیل میشود.
یک تصویر.
نه زنده، نه مرده.»
آرمان عقب رفت.
ریزش عرق سرد پشت گردنش مثل لمس یک دست مُرده بود.
اما همان لحظه…
از اعماق دالان صدایی آمد.
نه قدم.
نه ناله.
زمزمه.
زمزمهٔ چندین صدا با هم.
گویی کسانی که قرنها قبل در این مسیر گم شده بودند، الآن زیر پوست دالان حرف میزدند.
آرمان احساس کرد اگر یک لحظه بیشتر گوش کند، دیوانه میشود.
دختر گفت:
«نترس.
آنها فقط کسانیاند که دیر رسیدند.»
آرمان:
«دیر… برای چی؟»
«برای فهمیدن حقیقت پدرشان.»
آرمان کوتاه گفت:
«پدر من؟»
دختر سر تکان داد:
«آره.
او نگهبان نسلِ خوننگار بود.
آخرین کسی که میخواست تو وارد این مسیر نشی.»
سرِ آرمان تیر کشید.
«صبر کن… تو داری میگی پدرم… اینا… مکتب… اینها واقعیه؟»
دختر بیچشم آرام زمزمه کرد:
«پدرت آخرین کسی بود که با دایه قرمز روبهرو شد.»
صدای آرمان شکست:
«چی؟!
پدر من—؟!»
اما حرفش نیمهکاره ماند.
چون دالان، ناگهان آرمان را بلعید.
هیچ هشداری نبود.
زمین نبود.
هوا نبود.
فقط سقوط
در میان خطوطی قرمز که از کنار بدنش عبور میکردند؛
مثل شاخههای خونی یک نقشهٔ زنده.
صدها تصویر در چشمش فلاش شد:
– صورت مهسا که جیغ میکشد
– دستهای یک زن با چادر قرمز عمیق
– چشمان پیرمردی درهمفرورفته، ملتمس
– تاج شکستهٔ یک شاه زندی
– قلممویی خونین
– مهر قدیمی با نقش «خانهگاه»
و بعد—
زمینی سخت زیر بدنش.
ضربه آنقدر شدید بود که لحظهای نفس در سینهاش گیر کرد.
آرمان روی زمین سردی از جنس سنگ و استخوان افتاده بود.
سرش میچرخید.
چشمهایش تار میدید.
اما یک صدا—آشنا—از روبهرو آمد:
«آرمان…؟»
قلبش از جا کنده شد.
مهسا.
صدایش بود.
آرمان بلند شد، با دستهایی لرزان.
مهسا در چند قدمی ایستاده بود،
اما نه مثل قبل.
چیزی در صورتش بود…
نه زخم، نه خون…
بلکه انگار بخشی از صورتش محو شده بود.
گویی لبهٔ چهرهاش، مثل نقاشی نیمهپاکشده، در مه فرو میرفت.
آرمان وحشتزده گفت:
«مهسا… چت شده؟ چرا—»
اما مهسا نگاهش کرد، چشمانی که هنوز مال او بود ولی انگار پشتشان چیزی دیگر نشسته بود.
«آرمان… دیر کردی.»
صدایش لرز داشت.
«دختر بیچشم گفت… تو نمیای.»
آرمان جلو رفت، اما مهسا دستش را بالا آورد:
«نه.
نزدیک نشو.
اینجا… من کامل نیستم.»
آرمان:
«برگردیم! بیا… راه برگشت—»
مهسا خندید.
نه از خوشحالی.
از ترس.
«تو فکر میکنی اینجا در دالانِ نقشه برگشت وجود داره؟
فقط یک راه هست.
پیدا کردن دایه قرمز.
اگر او بخواد، من کامل میشم.
اگر نه… من فقط یک لکه از خاطرهت میمونم.»
آرمان گفت:
«دایه قرمز… وجود داره؟»
مهسا آرامتر گفت:
«نه فقط وجود داره…
الان نزدیکه.
داره ما رو نگاه میکنه.»
آرمان برگشت.
دالان پشت سرش تاریکتر شده بود.
هوا سنگین.
خون روی ساعدش شروع به سوختن کرد.
مهسا با صدایی که انگار از ته هزار چاه میآمد زمزمه کرد:
«وقتی رسید… چشم بهش ننداز.
نه تو
نه هیچکس… از نگاهش سالم نمیمونه.»
آرمان پرسید:
«کی؟ کی میرسه؟»
مهسا لبهایش لرزید، قطره اشکی که نیمهواقعی بود روی صورتش افتاد.
و فقط یک کلمه گفت:
«الان.»
هوای پشت سر آرمان سرد شد.
خیلی سرد.
طوری که انگار جنازهای تازه پشتش ایستاده باشد.
صدای خشخش پارچهای آمد.
پارچهای ضخیم… شاید مخمل… شاید همان ردای سرخ.
آرمان آرام برگشت—
و جهان برای لحظهای ایستاد.
هوا پشت سر آرمان آنقدر سرد شد که انگار یخ درون ریههایش نشست.
نه نفسش میآمد
نه صدای قلبش را میشنید.
فقط… سکوت.
سکوتی که مثل ملحفهای خیس روی صورتش کشیده شده بود.
آرمان بهزور سرش را برگرداند.
و آنجا—
در تاریکی دالانی که مثل رگهای زنده میتپید—
یک تکه سرخ آرام آرام از دل سایهها بیرون آمد.
نه پا داشت
نه قدم برمیداشت
بلکه سر میخورد
مثل مهای که شکل گرفته باشد.
پارچهای سرخ، مثل خونی که سالها خشک شده، بر تنش بود.
نه براق
نه تازه
بلکه کدر و سنگین
همان رنگی که در نقاشیهای سوختهٔ ماهک مانده بود.
آرمان بیاختیار عقب رفت.
زانوهایش میلرزید.
فکش قفل شده بود.
مهسا آرام گفت:
«نگاه نکن… نگا—»
اما دیر شده بود.
دایه قرمز سرش را بالا آورد.
و آرمان دید هیچ صورتی وجود ندارد.
نه چشم
نه دهان
نه بینی
فقط یک سطح صاف، مثل بومی که نقاش جرأت نکرده بکشد.
اما…
از میان آن سفیدی بیچهره، صدا آمد.
صدایی زنانه، پیر، سنگین—
انگار هر هجا را باید از گلوی هزاران سال بیرون بکشد.
«سلام، آرمان.»
آرمان نفسش برید.
نامش را از کجا میدانست؟
دایه قدم نزد.
فقط نزدیک شد.
سایهاش روی زمین پیچوتاب خورد،
انگار چندین سایه داشت نه یکی.
«از نسل اویی،
از نسلِ نگهبان.
از همان دستانی که باید این راه را
ببندند…
اما بسته نشد.»
مهسا زمزمه کرد:
«آرمان… نذار نزدیکت شه… تو هنوز کامل نشدی…»
دایه سرش را کمی خم کرد.
مثل کسی که به بوی یک گل نزدیک میشود.
«تو… بوی حقیقت میدهی.»
آرمان، لرزان:
«تو… ماهکی؟»
دایه مکث کرد.
و برای اولین بار، هوا دورش موجدار شد.
انگار دالان نفس کشید.
«ماهک…
یک نامِ خاکی بود.
من…
از خاک گذشتهام.»
سکوتی یخزننده.
دایه زمزمه کرد:
«من مکتب را ساختم تا زمان از دست نرود.
اما زمان…
خیانت کرد.»
مهسا بهسختی گفت:
«دایه… بذارش… بذارش بره. این مسیر برای اون نبود—»
دایه دستش را بالا آورد.
نه انگشت داشت
نه استخوان
فقط رگههای سرخ که از میان ردا بیرون زدند و تاریکی را کنار زدند.
صدایش تیز شد:
«او باید بداند
پدرش
تنها نگهبان نبود.
آخرین حافظِ نقشه هم نبود.»
آرمان:
«پس چی بود…؟
پدر من… چی بود؟»
دایه نزدیکش شد.
آنقدر نزدیک که سرما از پوستش تا مغز استخوان آرمان دوید.
«او کسی بود که قرار بود تو را
قربانی نکند.»
آرمان نفسش بند آمد.
دایه ادامه داد:
«اما زمان، قربانی خود را میخواهد.»
مهسا فریاد زد:
«آرمان— چشم ازش بردار! نه نگاهش کن، نه صداشو—»
ولی آرمان دیگر نمیتوانست.
یک نیروی خفیف، مثل دست زنی که موها را نوازش کند، پشت گردنش نشست و سرش را بالا کشید.
دایه گفت:
«تو باید نقشه را کامل کنی، آرمان.
تو همان خطِ گمشدهای…
که ماهک نتوانست بکشد.»
حلقهای از نور سرخ روی زمین باز شد.
نور نبود—
خون رقیقشدهای بود که روی سنگ میدوید، خطوط را مینوشت و آرام زیر پای دایه جمع میشد.
مهسا گریه میکرد.
«نرو… این تلهست… دایه میخواد تو—»
دایه ناگهان گفت:
«ساکت.»
و مهسا—
بیهیچ تماس،
بیهیچ ضربهای—
درجا به عقب پرتاب شد.
بدنش به دیوار دالان خورد.
صدا خشک و تکاندهنده بود.
آرمان فریاد زد:
«مهساااا—»
اما همان لحظه…
دایه با هر دو دست، دفتر پدرش را از بغل آرمان بیرون کشید.
هیچ حرکتی نکرد.
فقط نگاهش کرد.
ردا تکان خورد.
هوا لرزید.
«این… ناقص است.
اما تو…
نه.»
آرمان جلو رفت تا دفتر را پس بگیرد—
اما دایه فقط یک انگشتِ سرخ بر شقیقهٔ او گذاشت.
یک نقطهٔ سرد.
کوچک.
اما کافی.
جهان تاریک شد.
آخرین چیزی که شنید،
صدای دایه بود:
«وقتی بیدار شدی…
دیگر تنها نخواهی بود، آرمان.»
و بعد—
سقوط.
همیشه سقوط.