قسمت چهارم
آدین نفس عمیقی کشید؛ درونش چیزی مانند یخِ تردیدی شکست و آتشِ تصمیمی سرد روشن شد. او نگفت که قبول میکند، نگفت که نه؛ تنها چیزی که گفت این بود: «اگر بخواهم این راه را بروم، مرزی خواهم کشید؛ مرزی میان عدالت و انتقام. و اگر خطا کنم...» صدایش شکست. نقابدار با آرامی گفت: «اگر خطا کنی، نقشه خودش تو را محو خواهد کرد. اما اگر راست باشی، شاید... شاید شهر اثری از تو نداشته باشد، اما مردم خواهند زیست.»
آدین نگاهش را به پاکت سیاه درون جیبش دوخت؛ جوهری که در آن تپش داشت. او به یاد استاد افتاد و به یاد چهرهٔ معصوم کسانی که قرار بود نجات یابند. قلبش تاب خورد؛ آن انقلابِ درونی، دیگر یک تردید ساده نبود — تبدیل شده بود به عهدی سنگین.
در آخر، آرام گفت: «باید فکر کنم. اما بدان، اگر بخواهم این کار را بکنم، نه برای انتقام، نه برای قدرت؛ برای آنکه هر خطی که مینویسم، دردی را که گفتهام التیام دهد، نه اینکه درد دیگری بپاشد.»
نقابدار سرتکان داد، و در پس چشمهایش چیزی شبیه رضا یا تاییدی سرد پدیدار شد. «پس رفتارت را آماده کن، میرزا آدین. در این شهر بالا، فساد زیاد است و خوابزدگیِ مردم عمیق. تو باید بازی را آغاز کنی.»
آدین برگشت و در میان دود و فریاد، گام برداشت ــ گامهایی که اکنون نه تنها برای نوشتن، بلکه برای سنگینیِ یک انتخاب بزرگ برداشته میشدند.
آدین در لابهلای دود و شعار ایستاد.
دستش در جیبِ کت فرو رفته بود، انگشتانش به پاکت سیاه چسبیده؛ جوهرِ درونش مثل نبضی نامرئی گرفته بود.
صدای فریادها از میدان میآمد و از آن سو، زوزهٔ ناقوسِ هشدار؛ دو ریتم که توی سرش با هم میرقصیدند.
قصه همیشه ساده شروع شده بود: قلم را بردار، بنویس، حقیقت را بگو.
اما حالا قلم دارد از او چیز دیگری میخواهد.
او چشمهایش را بست.
اولین تصویری که آمد، صورتِ استاد بود — آن ریش جوگندمی که در نور شمع برق میزد، دستهای جوهری که آخرین بار نقشه را در دستِ آدین فشرد، و صدای خسخسگونهاش که گفت: «نقشه را خون میخواند، نه چشم.»
آدین نفسش را شمرد. صدای استاد مثل وزنهای افتاده بود روی سینهاش.
بعد تصویری دیگر: دختربچهای که هفته پیش در صف نان چشم دوخته بود؛ لبهای ترکخوردهاش، دستِ نحیفش که پشت در چاپخانه توی جایی برای کار پنهان شده بود. آن نگاهِ خالی که انگار منتظر بود کسی برایش فردا بخواند.
او گفت در دلش: «اگر این بچه قرنها باید منتظر فردایی بماند که وعدهش را هیچکس عملی نمیکند، وظیفهی من چیست؟»
سپس صدای نقابدار در گوشش تکرار شد: «تو کسی هستی که میتواند حقیقت را منتشر کند؛ قلمِ تو اعتبار دارد.»
اعتبار؟ واژهای سنگین.
آدین حس کرد اعتبارش مثل فلزی داغ است که یا باید در دستش آب کند یا در جیبش نگه دارد تا بسوزد.
فکر کرد به تاریخهایی که خوانده بود؛ به فیلسوفانی که حرفهای بزرگ زده بودند اما وقتی پای عمل به میان آمده بود، یا غایب بودند یا حرفشان به تریبونی بدل شده بود که بر کاخها بوزد.
او خودش را در آیینهٔ کوچک قهوهخانه دید: مردی با چروکهایی که نه سال، که شبهای بیخوابی حک کرده بود؛ دهانی که حرفهایش را به کاغذ رسانده بود و حالا قرار بود این کاغذها به چه قیمتی خوانده شوند؟
در مغزش دو منطق میجنگیدند، مثل دو سرباز در یک اتاق سرد:
یکی میگفت — «قتل خطاست محض؛ چه کسی حق دارد جانِ دیگری را بگیرد؟ ما باید با کلمه و روشنگری مبارزه کنیم، نه با تیغ.»
دیگری میگفت — «تو شاهدی؛ تو میدانی دکندگیها کجاست: کسانی که با فرمان، با چاپِ دروغ، با اختلاس و با فراموشی، جانِ مردم را فروختهاند. اگر تو نالایقی را نکشی، آنها خواهند ماند و هر روز صدها چشمی را خواهند بست.»
آدین به یاد آورد اولین مقالهاش — جملههایی ساده در ستونی کوچک — که توسط سانسورچی نیمهخورده شده بود؛ آن روز فهمید که حقیقتِ کامل با چاپخانه و مجوز زنده نمیماند. آن حسِ خفگی، حالا در کالبدِ دیگری پدیدار شده بود: خفگیِ جمعی که دارد در سکوت گسترش مییابد.
او از خود پرسید: آیا من میتوانم اجازه دهم که چند نسل در انتظار ایدهآلیابان بمانند؟ آیا مرگِ چند نفر، جلوی مرگِ هزاران نفر را میگیرد؟
این پرسشها نه فلسفیِ عام، که حسابگرانه و زمینی بودند؛ مثل معادلهای که باید حل شود: هزینهٔ یک قربانی = نجات دهها یا نه.
در این میان، سترگیِ تصویرِ خودِ او هم حضور داشت — تصورِ پس از عمل: روزنامهها مینوشتند؛ مردم در میدان دوباره آزادی میخواستند؛ شاید شعرها معنا داشتند؛ شاید آن دخترک لبخند میزد.
اما تصویرِ دیگری هم بود: نامِ او که در گوشههای تاریک شهر خشکش میزد، و چهرهای که شاید هیچگاه بتواند دوباره بیگناه به آینه نگاه کند.
او احساس کرد قلبش، مثل قلمِ تازهای که در مرکب فرورفته، سیاه میشود. و در همان حال، صدای یک کودک گاریکش را شنید که از دور میخواند: «نان! نان!»
صوتِ کودک مثل نخی ظریف به جانش چسبید. او به یاد آورد لحظهای که پایش را بیرون گذاشت و دید زنی در حاشیهی میدان واویلا میکرد: «چاپخانه را بستند؛ پسرم دیگر کار ندارد.» یک صورتِ تنها، اما هزاران کلمهٔ نشنیده.
آدین زانو زد — نه از خستگیِ تن، بلکه از سنگینیِ تصمیم. کف دستش روی پاکت افتاد، و احساس جوهرِ گرم زیر انگشتانش را حس کرد؛ انگار نقشه خودش را میفشرد تا بگوید: «بیا، ادامه بده.»
او نفسش را بیرون داد؛ صدای نفسش بلند شد — ناگهان آن دو منطقِ متحارب، به هم نزدیکتر شدند. عقل میگفت: «قتل، انقلاب را آلوده میکند.» وجدان میگفت: «در تاریخ گاهی باید خشونت را بهعنوان داروی موقت پذیرفت تا مسمومیت را ریشهکن کرد.»
در آن خلوتِ کوتاه، آدین به یک امتحانِ اخلاقی فکر کرد که سادهتر از همه بود و در عین حال وحشتناک: معیار را چه قرار دهد؟ چه کسی «نالایق» است؟ آیا یک وزیرِ فاسد هم روزگاری جوانی داشت؟ آیا یک سردارِ ستمگر نمیتواند در گوشهای عاشق فرزندش باشد؟ چهقدر حقِ تصمیمگیری برای یک زندگی، به دست یک نفر باید سپرده شود؟
تصاویرِ کوچک آمدند و یکییکی ضربه زدند: همدلی با همسرِ یک متهم، نگاهِ مادرِ محکوم، شعرِ نیمهکارهٔ یک شاعر که شاید اگر زنده میماند، بهتر مینوشت. اینها وزنههایی بودند که به سمت دیگر ترازو میلغزیدند.
اما ناگهان، مثل نورِ سرخی که از دروازهٔ سکوت بازتابیده بود، تصویری روشن به ذهنش خزید: صفهای نانِ کوتاه؛ مغازههایی که باز شدهاند؛ بچههایی که در برابر مدرسه صف میکشند؛ روزنامههایی که حرف میزنند، نه تکرار میکنند.
او تصور کرد که این تصویر به قیمتِ دو یا سه نامِ بزرگ تحقق یابد — نامهایی که بهخاطر قدرت، سالها بر عشق مردم سایه انداختهاند.
آدین دستش را مشت کرد. در مشتش، پاکت سیاه فشرده میشد؛ لبههایش در ناخنهایش میشکستند و خونِ ریزی که نبود، حسِ واقعیتی در آن پیچیده بود. او به یاد آورد استاد که گفته بود هر نویسنده، ادامهی سایهی پیشین است. حالا فهمید منظورش را: سایههایی که بر سر مردم افتادهاند، به دست خودِ نویسنده میتواند گاهی قطع شود.
اما چگونه؟
او نمیخواست جلادی شود که از جنبهٔ مظاهر شهواتِش لذت میبرد؛ او میخواست وسیلهای بشود که با دلآگاهی و اراده، یک تو در توی اخلاقی را تجربه کند — یعنی بکشد تا از کشته شدنِ هزاران جلوگیری کند.
در نهایت، آدین تصمیم نگرفت؛ او فقط سوگند خورد. سوگندش این نبود که دست به قتل بزند، سوگندش این بود که اگر قدم در این راه گذاشت، هر کدام از جانها برایش یک کتاب خواهد شد — هر قتل برایش موعظهای خواهد بود، نه جشنِ قدرت. او عهد کرد که پیش از هر عمل، بپرسد، گوش دهد، و حس کند؛ که هر مرگی را با حافظهی تمام روزهایی که میخواست نجات دهد وزن کند.
در همان سکوت، او جملهای که میتوانست همه را توجیه کند تکرار کرد: «اگر نه من، پس چه کسی؟»
این پرسش نه توجیهِ کامل بود، نه حکمِ اخلاقی؛ اما برای آدین چراغِ کوچکی شد تا در تاریکیِ انتخاب، راهی را ببیند.
وقتی دوباره ایستاد، نه شاد بود و نه آرام؛ تنها سنگینیِ تصمیم روی شانههایش نشسته بود. او به آرامی پاکت را درون جیب گذاشت، سرش را پایین انداخت و به سمت میدان بازگشت — هر قدمش حالا با آگاهیِ سنگینی برداشته میشد، و هر نفسی یادآورِ قیمتی بود که ممکن است فردا پرداخت شود.
او هنوز قاتل نبود. اما دیگر، دیگر آن نویسندهٔ بیگناهِ دیروز هم نبود.