
اسید را عصر پاشیدند؛
جلوی مغازهای که هر روز از کنارش رد میشد و بوی نان داغ به لباسش میچسبید.
مرد نامش را صدا زد. نه بلند، نه خشمگین. آرام.
انگار میخواست آخرین تصویرش را واضح ببیند.
وقتی مایع به صورتش خورد، اول درد نبود.
اول بوی فلز بود،
بعد جیغی که از گلویش بیرون ریخت و فهمید دیگر به او تعلق ندارد.
صورتش سوخت.
چشم چپش نیمهکور شد.
گونهاش برای همیشه از شکل افتاد.
در بیمارستان، وقتی بیدار شد، پرستار گفت: «زنده موندی.»
اما بدنش چیز دیگری میگفت.
لباس نازک روی سینههایش کشیده میشد؛
هر نفس آنها را به هم نزدیک و دور میکرد.
رانهایش به هم میساییدند و اعصابی که فکر میکرد مردهاند،
بیشرمانه پاسخ میدادند.
از این بیداری خجالت کشید.
انگار بدنش، در لحظهای که باید خاموش میشد، تصمیم گرفته بود زنده بماند.
چند هفته بعد فهمید نگاهش تغییر کرده.
مردها وقتی نگاه میکردند، ترحم نبود؛
کنجکاویِ پنهانی بود که جرئت اسمبردن نداشت.
نگاهها روی بدنش مکث میکرد؛
روی جاهایی که سالم مانده بود، روی حرکت نفس.
زنها کنار او بدن خودشان را جمع میکردند:
شانهها بالا، پاها بسته.
انگار بدن، مدرکیست که باید پنهان شود.
صورتِ سوختهی او
به همه یادآوری میکرد
بدن، خطرناک است.
شبها، در اتاقی که بوی دارو میداد، تنها میماند.
انگشتانش را روی پوست سالم گردن میکشید—آرام، عمداً.
نه برای آرامش؛ برای امتحان.
دست پایین میآمد؛
روی برجستگی سینهها،
روی شکمی که هنوز گرم بود.
بدنش پاسخ میداد.
نه ملتمسانه—آگاه.
میل، دیگر درخواست نبود؛ حضور بود.
و این حضور، هم لذت داشت هم خشم.
روزها گذشت
او را در کتابخانهی کوچک محله دید؛
جایی که بیشتر برای پنهانشدن میآمد تا خواندن.
کتابی را از قفسه بیرون کشیده بود که سالها کسی سراغش نرفته بود.
مرد کنار قفسه ایستاد، بیآنکه مستقیم نگاهش کند، و گفت:
«اون کتاب، آدمو مجبور میکنه بیشتر از چیزی که میخواد ببینه.»
زن سرش را بالا آورد. «از کجا میدونی من چی میخوام؟»
مرد گفت:
«آدمها معمولاً وقتی کتابِ اشتباه رو برمیدارن،
بیشتر از همیشه شبیه خودشونن.»
سکوتی افتاد؛ کوتاه و آگاه.
زن گفت: «من دیگه از دیدن نمیترسم.»
مرد آرام جواب داد:
«ترس، معمولاً از دیدن نمیاد. از لمسکردنه.»
دیدارها کوتاه بودند؛ چند جمله، چند مکث.
یکبار مرد گفت: «آدما فکر میکنن زیبایی یعنی بیخطر بودن.»
زن پرسید: «و زشتی؟»
گفت: «حقیقت، وقتی نتونی ازش فاصله بگیری.»
تماسشان تدریجی شکل گرفت.
نه ناگهانی، نه وعدهدار.
وقتی دست مرد به بدنش نزدیک شد، زن مکث کرد.
گفت: «بدنم توضیح نیست.»
مرد گفت: «من هم دنبال توضیح نیستم.»
اجازه داد—بعد خودش دست را جابهجا کرد.
گفت: «میل، وقتی راه نداشته باشه، آزار میشه.»
مرد آهسته گفت: «و وقتی راه داشته باشه؟»
زن جواب داد: «اونوقت، بدن دیگه وسیله نیست.»
بدنش میخواست،
اما حالا هدایت میکرد.
کمکم فهمید:
اسید را یک مرد نریخت؛ یک نظم ریخت.
نظمی که میگوید بدن زن باید خواسته شود اما نخواهد.
وقتی بدن، خواستن را یاد میگیرد، باید تنبیه شود.
صورتش، تاوانِ آگاهی بود.
شب آخر، جلوی آینه ایستاد.
صورتش ناتمام، شکسته، بیرحم.
اما بدنش صاف ایستاده بود؛
سینه بالا، شانهها باز.
چشم سالمش را در آینه نگه داشت.
بدنش هنوز میل داشت
نه برای دیدهشدن، برای بودن.
لبخند زد.
نه از رضایت، نه از پیروزی؛
از مالکیت.
و آینه، برای اولینبار،
چیزی را پس داد که نگرفته بود.