ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ساعت پیش

آنا جین کارتر

نیویورکِ ۱۸۹۹، با آن خیابان‌های سنگ‌فرش و ساختمان‌های آجریِ بلندش، همیشه برای «آوا جِین کارتر» تنها یک تصویر خاکستری داشت؛ شهری که آدم‌ها از هم عبور می‌کردند بی‌آنکه حتی یک‌بار سر بالا بگیرند و به چشم دیگری نگاه کنند.

اما آوا…

آوا همیشه با چشم‌ها راه می‌رفت.

چشم‌هایی که در آن سال‌ها بیش از هر چیز به «تنهایی» عادت داشتند.

او در یک خانواده‌ی محترم اما سرد رشد کرده بود؛ پدری بانکدار، مادری بیمار و ساکت، و خانه‌ای که در آن گفت‌وگوها همیشه نیمه‌کاره می‌مُردند.

تنها گرمای زندگی‌اش کتابخانهٔ کوچک‌شان بود؛ جایی که شب‌ها میان صفحات رمان‌ها، خودش را پیدا می‌کرد.

آوا ۲۱ ساله بود، با موهای قهوه‌ای‌رنگی که همیشه پشت سرش جمع می‌کرد، مثل کسی که از کودکی یاد گرفته رؤیاهایش را پنهان کند.

اما درست عصر یکی از همان روزهای معمولیِ بی‌رنگ، چیزی در جهانِ خاکستری‌اش شکافت.

او از خیابان «بردوی» عبور می‌کرد، سبد کوچکی از میوه در دست داشت و بادِ سرد زمستانی یقه‌ی لباسش را قلقلک می‌داد که ناگهان…

یک بو

یک عطر

چنان ظریف، چنان گرم، چنان زنده از کنار او گذشت که آوا ناخودآگاه توقف کرد.

نفَسش را نگه داشت.

عطرِ چوب نم‌خورده.

عطرِ تنباکوی خیس.

عطرِ یک مرد.

مردی که فقط یک ثانیه از کنارش گذشت.

صدای کفش‌هایش روی سنگ‌ها کوتاه بود، قدم‌هایش بلند، و کتش به‌نرمی روی شانه‌اش افتاده بود. آوا صورتش را ندید—تنها چیزی که از او ماند ردِ عطری بود که انگار می‌خواست چیزی را در دلش بیدار کند.

آوا در دل گفت:

«چه شد که این هوا… یکباره شد خانه؟»

و همان لحظه، قلبی که سال‌ها خاموش بود، با شوری ناشناخته شروع به ضربان کرد.

آوا آهسته راه افتاد، خودش را در میان جمعیت جا کرد، اما ذهنش…

ذهنش هنوز کنار همان نقطه ایستاده بود.

با خودش گفت:

«چطور ممکن است بوی یک غریبه…

چیزی را در من باز کند که حتی خودم از وجودش خبر نداشتم؟

مگر نه اینکه عشق همیشه با نگاه شروع می‌شود؟

پس چرا برای من با بو شروع شد؟

با چیزی نامرئی…

با چیزی که نمی‌شود گرفت، نمی‌شود نگه داشت…

نمی‌شود از آن سؤال پرسید.»

دستش را روی قلبش گذاشت؛ ضربانش سریع شده بود.

«من هیچ‌وقت از هیجان عاشق‌بودن نترسیده‌ام…

من از نرسیدن می‌ترسم.»

روز بعد، آوا دوباره به همان خیابان رفت.

به همان ساعت.

به همان نقطه‌ای که آن عطر از کنارش گذشت.

و روز بعد…

و روز بعدتر…

گاهی در میان جمعیت مکث می‌کرد و چشمانش را می‌بست، تا شاید «لرزشی از همان عطر» دوباره در هوا پیدا شود.

اما نه.

هیچ خبری نبود.

و آوا برای نخستین‌بار فهمید چیزی را گم کرده که حتی یک‌بار هم آن را نداشته.

شب‌ها روی تختش در اتاق کوچکش می‌نشست، چراغ روشن می‌کرد و با خودش می‌گفت:

«شاید او هرگز وجود نداشته.

شاید همه‌اش خیال بود.

شاید من فقط دلم می‌خواست چیزی—یا کسی—در این شهر بی‌روح مرا پیدا کند.»

اما قلبش می‌گفت:

«نه… من این بو را شناختم.

این بو، بخشی از سرنوشت من بود.»

پنج روز بعد، درست هنگام غروب، آوا در میدان یونین ایستاده بود. نور خورشید آخرین گرمایش را روی مجسمه‌ها می‌پاشید و مردم با عجله از میان صدای گاری‌ها عبور می‌کردند.

آوا به خود گفت:

«دیگر به دنبال او نمی‌گردم.

اگر قرار بود دوباره پیدایش کنم، جهان خودش او را سر راهم می‌گذاشت.»

چرخید تا برود.

اما همان لحظه…

باد سردی بین جمعیت پیچید.

و بوی آشنا—

آن بوی گرم، چوبی، جان‌دار—

مثل نسیمی که از گذشته برگردد، دوباره از میان آدم‌ها گذشت.

قلبش از جا پرید.

سرش را بالا گرفت.

در میان ازدحام، پشت‌های زیاد، کت‌های بلند، سایه‌های غروب…

مردی ایستاده بود.

نه کامل، نه واضح—

فقط خطوط شانه‌اش، موهای تیره‌اش، و طرز ایستادنش که بی‌اختیار آرامش می‌بخشید.

آوا با صدایی درون‌اش گفت:

«اگر قرار باشد چیزی در زندگی‌ام تغییر کند…

از همین لحظه است.»

قدم برداشت.

جمعیت میان‌شان موج می‌زد، مرد آرام و بی‌خبر نگاهش را روی ویترین یک دکان نگه داشته بود.

آوا نزدیک‌تر شد.

نزدیک‌تر…

تا جایی که صدای قلب خودش گوش‌هایش را پر کرد.

«اگر برگردد… اگر ببیند من هستم…

سرنوشتش از این لحظه با من گره می‌خورد.

و اگر برنگردد…

این عشق همیشه آغاز خواهد ماند…

بی‌آنکه پایان بگیرد.»

با ترسی شیرین جلو رفت.

مرد انگار چیزی حس کرد.

آهسته—

آهسته‌تر از یک رؤیا—

سرش را برگرداند…

و در لحظه‌ای که چشمانش در حال پیدا کردن نگاه آوا بود—

شروعمی
۷
۱۱
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید