
پروندهام را با خودکار قرمز امضا کردند.
کنارش نوشتند: افرسودگی روانی حاد ناشی از مواجههی افراطی با خبرهای بد روزمره
روانپزشک گفت: «شما زیادی میبینید.»
نگفت زیادی میفهمید.
بخش بسته بوی دارو میداد،
بوی عرقِ آدمهایی که هنوز زندهاند
اما دیگر دلیلی برای ادامه ندارند.
درها قفل بود، پنجرهها میله داشت،
و تلویزیونِ سالن، بیصدا،
تصاویر جنگی را تکرار میکرد
که دیگر حتی ارزشِ جیغ هم نداشتند.
تخت من کنار پیرمردی بود
که پرونده نداشت.
نه اسم، نه تشخیص.
فقط نوشته بودند: سکوتِ مزمن.
شب اول،
وقتی از خواب پریدم چون خواب دیدم
درختها دست دارند و التماس میکنند،
دیدم پیرمرد نشسته و به دیوار خیره شده.
گفتم:
— شما چرا اینجا بستری شدید؟
بیآنکه نگاهم کند گفت:
— چون دیگر دخالت نمیکنم.
خندیدم.
اینجا همه فکر میکردند
یک روزی کسی بودهاند
و حالا دیگر نیستند.
روزها گذشت.
او کمکم حرف زد.
نه مثل بیمارها،
نه با پرش ذهن،
نه با ترس.
با دقتِ کسی که همهچیز را دیده.
یکبار تلویزیون تصویر شهری سوخته را نشان داد.
او گفت:
— این سومین باره که این شهر نابود میشه.
گفتم:
— از کجا میدونی؟
برای اولینبار نگاهم کرد.
چشمهایش نه پیر بود، نه خسته؛
شرمگین بود.
— چون هر بار
من قبلش هشدار دادم.
شب دیگری، خبر خشکسالی آمد.
او زیر لب گفت:
— درختها رو اول کشتند،
بعد به من گفتند نجاتشان بده.
عصبانی شدم.
— شما کی هستی که اینطوری حرف میزنی؟
بیهیچ مکثی گفت:
— کسی که وقتی انسان دروغ گفت،
سکوت کرد؛
و وقتی کشت،
دیگر برنگشت.
از آن شب به بعد،
دیگر تردید نداشتم که او دیوانه نیست.
یا اگر هست،
این دنیا هم با او شریک است.
او از چیزهایی حرف میزد
که در کتابها نبود:
از جلسههایی که هرگز ثبت نشد،
از تصمیمهایی که انسان گرفت
و بعد انداخت گردن «تقدیر».
گفت:
— من جنگ نخواستم.
من فقط تماشا کردم
چطور اسم قتل را گذاشتید دفاع.
گفت:
— من طبیعت را نفرین نکردم.
شما به زمین گفتید مادر
و بعد
مثل دشمن باهاش رفتار کردید.
گفت:
— من خسته نشدم…
من شرم کردم.
یک شب طاقت نیاوردم.
پرسیدم:
— اگه میتونستی جلوش رو بگیری،
چرا نگرفتی؟
اینبار صدایش لرزید.
— چون هر بار که گرفتم،
شما راه تازهای برای ویرانی پیدا کردید.
و من فهمیدم
مشکل، قدرت من نیست…
انتخاب شماست.
بعد آرام،
بیخطابه،
بیادعا گفت:
— من عقب نکشیدم چون ضعیف شدم.
من عقب کشیدم
چون دیگر نمیخواستم
شریک جرم باشم.
صبح روز بعد،
پرستارها با احترام غیرعادی آمدند.
نه مثل بقیهی بیماران.
یکیشان گفت:
— وقت مرخصیتونه.
گفتم:
— کجا میره؟
پزشک گفت:
— جایی که دیگر
نیازی به پاسخ دادن نیست.
پیرمرد بلند شد.
نه مثل کسی که ترخیص میشود،
مثل کسی که حکم صادر کرده.
قبل از رفتن،
برگشت و گفت:
— انسانها همیشه میپرسند
«چرا خدا کاری نکرد؟»
هیچوقت نپرسیدند
«ما چرا دست نکشیدیم؟»
---
بعد از آن،
من هم مرخص شدم.
دنیا همان بود.
جنگها ادامه داشت.
دروغها رسمیتر شده بودند.
درختها کمتر بودند.
اما حالا میدانستم:
دعاها بیجواب نماندهاند.
جوابشان سکوت است.
و این سکوت،
آخرین قضاوت خداست.
او دنیا را رها نکرد.
او فقط تصمیم گرفت
دیگر
نجاتدهندهی قاتلان نباشد.