ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۳ دقیقه·۱۱ ساعت پیش

من آرشی بدون کمانم

ایران، سرزمینی‌ست که تاریخش را با خون نوشته‌اند و با امید پاک کرده‌اند.

جایی که هر قرن، با وعده‌ای نو آغاز شده و با حسرتی کهنه به پایان رسیده است.

در این خاک، زمان خطی نیست؛

دایره‌ای‌ست که مدام بر زخم‌های خودش می‌چرخد.

ایران را همیشه گفته‌اند «سرزمین تمدن».

اما کمتر گفته‌اند که تمدن، چه بهای سنگینی از مردمانش گرفته است.

این‌جا شکوه، همزاد اندوه است؛

و افتخار، همیشه دستی بر شانه‌ی سوگ دارد.

از تخت‌های پادشاهی که فرو ریختند

تا میدان‌هایی که با فریاد پر شدند و با سکوت خالی؛

از پرچم‌هایی که برافراشته شدند

تا نسلی که زیر سایه‌ی همان پرچم‌ها خم شد.

در این سرزمین، تاریخ نه در کتاب‌ها،

بلکه در بدن‌ها جریان دارد:

در ریه‌هایی که گرد جنگ را نفس کشیدند،

در دست‌هایی که ساختند و ویران شدند،

در چشم‌هایی که به آینده خیره ماندند

و چیزی جز تکرار ندیدند.

ایران، جایی‌ست که هر نسل

با این خیال به دنیا می‌آید که «ما آخرین رنج‌کشیده‌ایم»

و با این حقیقت پیر می‌شود که

«ما هم فقط یک حلقه بودیم».

در این خاک، امید همیشه زنده مانده،

اما هر بار با نامی تازه و عمری کوتاه.

انگار تقدیر این سرزمین چنین است

که رویاها را بزرگ به دنیا بیاورد

و زود دفن کند.

و حالا، در میانه‌ی دود و خیابان،

در سکوتی که از هزار فریاد سنگین‌تر است،

کسی نشسته است.

نه یک فرد،

بلکه ادامه‌ی یک تاریخ.

ادامه‌ی نسلی که

چیزی برای از دست‌دادن ندارد،

چون همه‌چیز را پیشاپیش

به تاریخ سپرده است.

"من آرشم، زاده‌ی ایران."

وقتی به دنیا آمدم، دهه‌ی شصت بود؛

دنیا برای من با صدای آژیر شروع شد، با توپ و تفنگ و خمپاره.

کودکی‌ام لای پناهگاه‌ها قد کشید، لای ترس‌هایی که اسم نداشتند ولی واقعی بودند.

ما بچه‌هایی بودیم که زودتر از سن‌مان فهمیدیم «امنیت» یعنی چه وقتی نیست.

جنگ تمام شد، اما چیزی در ما تمام نشد.

گفتند حالا نوبت ساختن است.

ما هم باور کردیم.

نشستیم پای درس.

کنکور شد افسانه‌ی نجات.

گفتند اگر قبول شوی، همه‌چیز درست می‌شود.

اما درست همان‌جا، درست وسط راه، گفتند:

«نظام عوض شده.»

کتاب‌ها عوض شد، قواعد عوض شد، بازی از نو چیده شد.

ما دوباره شروع کردیم، مثل همیشه.

عادت داشتیم از صفر شروع کنیم.

قبول شدم.

با رؤیای کار، با امیدِ «بالاخره».

اما امید در این سرزمین تاریخ انقضا دارد.

سربازی رسید.

اهواز.

شلوغ‌ترین چهارراه، داغ‌ترین هوا، گرد و خاکی که هر روز توی سینه‌ام می‌نشست.

افسر راهنمایی و رانندگی بودم؛

ایستاده وسط خیابان، مثل همین آدمِ عکس،

فقط با این تفاوت که آن‌موقع هنوز خیال می‌کردم بعدش چیزی هست.

آسم گرفتم.

ریه‌هایم فهمیدند این کشور فقط اقتصادش نفس‌تنگ نیست.

انتخابات شد.

تحریم‌ها شروع شد.

کار خوابید.

و من، با مدرکی که هیچ‌جا به کار نیامد، رفتم نجاری.

با دست‌هایم کار کردم، چون رویاها دیگر جایی نداشتند.

دلار بالا رفت.

هر روز، بی‌وقفه.

و شادی‌های ما، هر روز کمتر شد.

ورشکست شدم.

نه یک‌بار؛ بارها.

هر بار از صفر.

صفرِ واقعی، نه آن صفر شاعرانه‌ای که در کتاب‌ها می‌نویسند.

پسرم…

پاره‌ی تنم…

برای زنده‌ماندن، فرستادمش دور.

سوئد.

پیش مادری که خودش از این خاک کنده شده بود تا شاید نجات پیدا کند.

هیچ‌چیز در دنیا شبیه این درد نیست:

این‌که بفهمی پدربودن هم در این کشور لوکس است.

۱۸ ساعت کار در روز.

برای منی که عاشق نوشتن بودم.

برای منی که اگر قلم داشتم، دنیا را جور دیگری می‌دید.

اما شکم نان می‌خواست، نه جمله.

یک‌کم اوضاع بهتر شد.

فقط یک‌کم.

بعد کرونا آمد.

بعد جنگ.

بعد گرانیِ دوباره.

بعد چوبی که هر روز گران‌تر شد و دستی که به جایی بند نبود.

هرچه بیشتر دویدیم، عقب‌تر افتادیم.

هرچه بیشتر ساختیم، زودتر ویران شد.

و حالا…

چهل‌سالگی.

نه قهرمانم،

نه شکست‌خورده‌ی افسانه‌ای.

فقط مردی که خیلی تلاش کرد و خیلی نرسید.

این عکس…

این آدمِ نشسته وسط خیابان…

منم.

و فقط من نیستم.

این تصویر، تصویر جوانان ایرانی‌ست؛

نسلی که آرزوهایش یا سوخت، یا مصادره شد، یا به تعویق افتاد تا فراموش شود.

نسلی که چیزی برای از دست‌دادن ندارد،

چون همه‌چیز را قبلاً از دست داده.

موتورها می‌آیند.

دود غلیظ‌تر می‌شود.

و آن آدم هنوز نشسته.

نه از شجاعت،

بلکه از خستگی.

این تراژدیِ من نیست؛

تراژدیِ یک کشور است که بهترین سال‌های مردمانش را خرج «بعداً» کرد

و هیچ‌وقت آن «بعداً» نیامد.

من آرشم، زاده‌ی ایران.

و اگر هنوز می‌نویسم،

برای این است که ثابت کنم

ما فقط آمار نبودیم،

ما زندگی کردیم،

رنج کشیدیم،

و دیده نشدیم.

میدنیاشروع
۲۲
۲۶
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید