
هوا در شهر بوی خفقان و دود میداد. خیابانها باریک، سنگی و تاریک بودند؛ طوری که اگر شمعی در باد خاموش میشد، انگار تاریکی از دیوارها بالا میرفت و دوباره خودش را میچسباند.
زارا سهتایی آنها را از میان کوچهای پیچدرپیچ عبور میداد. صدای قدمهای سربازان از نقاط مختلف شهر میآمد—مبهم، آهسته، اما مثل قلبهایی که در تاریکی تپیده میشوند.
الیور آهسته گفت:
«اینجا… خیلی سرده.»
زارا جواب داد:
«نه سرد نیست. اینجا… شهر مردههاست. از وقتی یهودا قدرت گرفت، مردم دیگه شبها از خونه بیرون نمیان.»
میکاه گفت:
«سکوت کنین. نزدیکیم.»
اما همان موقع صدایی از پشت سرشان پیچید—
صدایی خشک، محکم، خفه در زره:
«ایست.»
زارا نفسش را برید.
الیور برگشت.
سه سرباز یهودا در انتهای کوچه ایستاده بودند.
چهرههایشان زیر کلاهخود دیده نمیشد؛ فقط چشمهایی تیره، که در نور کم میدرخشیدند.
سرباز اول جلو آمد.
با لحنی آرام اما مرگبار گفت:
«اسم پیرمردی که همراهتون بوده چی بود؟»
میکاه آهسته گفت:
«ما تنها سفر میکنیم.»
سرباز دوم:
«دروغ.»
شمشیرش از غلاف بیرون آمد.
آرام. کشدار. پر تنش.
زارا زیر لب به الیور گفت:
«اگه جنگ شروع بشه… ما سه نفره نمیبریم.»
اما قبل از اینکه تصمیمی بگیرند، سرباز اول به سمت الیور نگاه کرد—نگاهی طولانی، دقیق، و عجیب:
«تو… پسره هستی. همونی که گفته بودن.»
الیور خشکش زد.
«من…؟»
سرباز قدمی جلو آمد.
چشمانش لحظهای با الیور قفل شد.
و درست در همان لحظه—
چیزی در بدن الیور لرزید.
نه عضله.
نه استخوان.
چیزی در خونش.
سرباز مکث کرد.
انگار نگاهش در چیزی گیر کرده باشد.
زارا زیر لب گفت:
«الیور… ازش چشم بردار. سریع.»
اما الیور نتوانست.
چیزی او را نگه داشته بود.
نه ترس—
چیزی نزدیک به… آشنا.
سرباز یک قدم دیگر جلو آمد.
شمشیرش را تا سینهٔ الیور بالا آورد.
آن لرزش دوباره برگشت.
قویتر.
مثل موجی که از ستون فقراتش بالا میرفت.
میکاه با وحشت گفت:
«الیور! نگاه نکن!»
اما خیلی دیر شده بود.
چشم الیور لحظهای تار شد—و بعد… نور.
نه نوری که دیده شود.
بلکه نوری که «احساس» شود؛
نوری که از داخل قفسهٔ سینهاش بیرون میخواست بزند.
از جایی که نمیدانست چیست.
سرباز اول یکباره عقب پرید.
نفسش شکست.
چهرهاش از ترس یخ زد.
سرباز دوم بیاختیار یک قدم عقب رفت.
«این… این چیه؟»
سرباز سوم دستش را روی سرش گذاشت، انگار چیزی در سرش فریاد زده باشد.
الـیور وحشتزده عقب رفت.
«چی کار کردم؟ چی شد؟ من…؟»
هیچ حرکتی نکرده بود.
نه دستی، نه کلمهای، نه نیرویی.
اما سربازان انگار با چیزی «نامرئی» برخورد کرده بودند—
چیزی از الیور رانده شده بود.
زارا با چشمانی گرد شده گفت:
«تو… یه لحظه… انگار هوا دورت لرزید.»
سرباز اول خودش را جمع کرد.
چشمهایش پر از وحشت شد.
«تو نفرینی هستی…!»
بعد فریاد زد:
«بکشیدش! همین حالا—!»
اما قبل از اینکه سربازان حمله کنند، زارا تیر اول را رها کرد.
تیر دقیقاً میان دو سرباز خورد و آنان را عقب انداخت.
میکاه دست الیور را گرفت:
«بدو! هنوز قدرتت کامل نشده! نمیدونی چی هست!»
الیور نفسزنان دوید.
پشت سر، صدای سربازان میآمد:
«پیداش کنید! اون پسره… پسره… نفرین شدهست! نباید زنده بمونه!»
کوچهها میپیچیدند.
سایهها میدویدند.
و الیور…
الیور هنوز گیج بود.
«من… چیکار کردم؟ چیزی پرت نکردم… جادو نکردم… فقط… یه لحظه… ترسیدم.»
زارا نفسزنان گفت:
«گاهی… بعضی ترسها قدرتن.
ولی قدرتهایی که از ترس بیدار شن… خطرناکترین نوع قدرتن.»
میکاه قاطعانه گفت:
«اون چیزی که از بدن تو بیرون زد… نشونهٔ خونت بود.
نشونهٔ گذشتهات.
و دشمنان… حالا مطمئن شدن تو همونی هستی که دنبالشن.»
الیور نفسش برید.
«من کیام؟»
اما پاسخ هنوز نرسیده بود.
فقط صدای نزدیک شدن سربازها…
و صدای ناقوس دوردست که نیمهشب را اعلام میکرد.
خیابانهای یهودا باریکتر شده بود.
هوا بوی نان سوخته و دود هیزم میداد و آدمها مثل سایههایی خسته از کنارشان میگذشتند.
میکاه جلوتر میرفت و زیر لب دعاهای ریز میخواند که مثل زمزمهٔ باد گم میشد.
زارا آرام قدم میزد؛ نگاهش همیشه به اطراف میلغزید، گویی چیزی را میجست که فقط خودش میدانست.
الیور هنوز خسته از سفر بود، اما چیزی در گلویش میسوخت…
چیزی مثل جرقهای خفه که میخواست بیرون بزند.
ناگهان، درست وقتی از کنار یک دیوار گلی قدیمی گذشتند،
الیور ایستاد.
«میکاه… صبر کن… این… این چیه؟»
صدایش گرفت. دستهایش لرزید.
رگهای گردنش بالا آمد.
زارا سریع برگشت، حیران:
«الیور؟ نفس بکش… نفس—»
اما او دیگر نمیشنید.
زمین زیر پایش لرزید، نه زیاد… فقط یک لرزش کوتاه،
مثل اینکه خاک به ارتعاشی نامرئی واکنش نشان داده باشد.
چشمهای الیوَر از تمرکز به لرزش افتادند و بعد—
تشنج.
بدنش خم شد.
انگار چیزی درون سینهاش میخواست بیرون بجهد.
انگار ریهها کم آوردند.
او روی زانو افتاد.
کف دستانش روی خاک نشست…
و درست همان لحظه اتفاقی افتاد:
خاک زیر دستانش به شکل موجی دایرهای ترک خورد.
نه شدید
نه طبیعی
بلکه مثل اینکه زمین “پاسخ” داده باشد.
زارا نفسش برید و یک قدم عقب رفت.
میکاه هراسان خم شد، دستش را پشت الیور گذاشت، اما یک شوک کوتاه از بدن الیوَر پرید و میکاوه را پس زد.
«الیور! منم… من… ایـلو…»
الیور صدایش را نمیشنید.
تصاویری از ناکجا مثل تکههای آتش در ذهنش میدرخشیدند—
أوارگی، فریاد، نوری سفید که از آسمان میافتاد، و یک صدای دور که تکرار میکرد:
«بازگشت… بازگشت… بازگشت…»
جرقهای از انگشتانش بیرون زد.
نه نور، نه آتش—
یک لرزشموجی، شبیه تنفس زمین.
زارا با چشمانی گشاد نزدیک شد،
اما نه برای کمک،
برای مشاهده.
او این پدیده را قبلاً دیده بود… یا از نسلش شنیده بود.
«این… این نیروی او نیست… این نیروی شهره. شهر پاسخ داده…»
ناگهان، تشنج قطع شد.
الیور مثل کسی که از زیر آب بیرون کشیده شده باشد، نفس عمیقی کشید و روی خاک افتاد.
چند ثانیه سکوت مطلق.
فقط صدای دور بازار بود…
و ترک دایرهای که هنوز در خاک زیر دستان الیوَر برق میزد، انگار گرما داشت.
میکاه او را در آغوش گرفت:
«الیور… منو میشنوی؟»
الیور، عرقریزان، چشمهایش را باز کرد.
نگاهش مات بود… اما در عمق چشمانش چیزی روشن شده بود.
چیزی که خودش هم نمیفهمید.
«میکاه…»
نفس بریده گفت:
«این شهر… با من حرف زد.»
زبانی لرزان، اما حقیقتی که زارا را شوکه کرد.
زارا زیر لب زمزمه کرد:
«پس حق با من بود… تو فقط شاهد نیستی، الیوَر… تو جرقهای.»
باد سردی از کوچه گذشت و شعلهٔ چراغی را لرزاند.
در دوردست، صدای ناقوسی کوتاه شنیده شد—
انگار شهر یهودا فهمیده بود:
کسی وارد آن شده که نباید وارد میشد.