ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۲ دقیقه·۹ روز پیش

کروات کلمبیایی(بخش سوم)

دودِ سفید همه‌جا را بلعیده بود.

فریادها گم می‌شدند.

ساختمان انبار مثل یک هیولا با دندان‌های شکسته در تاریکی می‌درخشید.

سانتیاگو در این جهنم، باید دو چیز را حفظ می‌کرد:

نقشش به‌عنوان ساموئل

زنده ماندن

استبان کنار گوشش داد زد:

ـ «ساموئل! اون مرد وسط… اون جاسوسه! اونا واسه اون اومدن!»

سانتیاگو فریاد زد:

ـ «می‌خوای بکشمش؟»

استبان با عصبانیت نگاهش کرد:

ـ «نه احمق! باید بگیریم‌ش قبل از اینکه اون‌ها بردارندش! اون به اطلاعات ما دسترسی داشته!

اگه ببرنش… کار ما تمومه!»

سانتیاگو در دل گفت:

پس این فقط یه حمله نیست… این یه عملیات پاکسازیه.

گلوله‌ها از بین دود رد می‌شدند مثل شعله‌هایی که راهش را پیدا نمی‌کنند.

پوگوالوزها نزدیک‌تر می‌شدند.

حرکتشان سریع، دقیق، بدون صدا.

سانتیاگو به طرف سه زندانی دوید، خودش را روی زمین انداخت و غلت زد تا کنار آنها برسد.

نفر وسط — مردی با صورت زخمی و چشم‌هایی به شدت آرام — سرش را بالا آورد.

آرام گفت:

ـ «دیر رسیدین.»

صدایش مثل آرامش قبل از طوفان بود.

اصلاً شبیه قربانی‌ها نبود.

سانتیاگو حس ناخوشایندی کرد.

با خودش گفت:

این مرد… از چی نمی‌ترسه؟

استبان فریاد زد:

ـ «ساموئل! بیارش این‌طرف!»

سانتیاگو چاقویش را درآورد و طناب‌ها را برید.

لحظه‌ای مکث کرد.

اگر این مرد فرار کند… سانتیاگو تحت‌نظر قرار می‌گیرد.

اگر بکشدش… سانتیاگو خیلی زود می‌سوزد.

پس تنها گزینه:

کمک کن، ولی کنترل‌ش کن.

سانتیاگو دست مرد را گرفت و او را بلند کرد.

در همان لحظه گلوله‌ای از بالای سرشان رد شد.

مرد پوگوالوز با صدای آرام و بدون احساس گفت:

ـ «باید از این‌جا بریم. همین الآن.»

سانتیاگو چشم‌تنگ کرد:

ـ «تو قراره با ما بیای، نه فرار کنی.»

مرد لبخند زد.

ـ «تو هنوز نمی‌دونی وسط چی گیر افتادی… ساموئل.»

چطور نام جدیدش را می‌دانست؟

سانتیاگو لحظه‌ای لرزید.

اما اسلحه را به پهلوی مرد چسباند.

ـ «تو هم هنوز نمی‌دونی با کی طرفی.»

مرد سرش را کج کرد، بدون ترس.

ـ «باشه… پس منو ببر. فقط زود باش. اونا دارن دورت می‌کنن.»

صدای چکمه‌ها از پشت دود نزدیک شد.

پوگوالوزها داشتند حلقه می‌زدند.

استبان از آن‌طرف دود فریاد زد:

ـ «ساموئل! حرکت کن! الان محاصره می‌شیم!»

سانتیاگو دست مرد را گرفت و کشید.

او با سرعتی غیرعادی دوید، انگار سال‌ها آموزش دیده بود.

سه نفر از پوگوالوزها از پشت دود بیرون پریدند.

یکی‌شان فریاد زد:

ـ «اون مرد! وسطی!»

سانتیاگو و مرد جاسوس پشت بشکه‌های فلزی پریدند.

گلوله‌ها به فلز خورد و جرقه پاشید.

مرد با خونسردی گفت:

ـ «اگه منو تحویل کارتل بدی… همه‌تون خیلی زود می‌میرید.»

سانتیاگو دندانش را فشار داد.

ـ «تو الان دستِ منی. زنده بمون… حرف می‌زنیم.»

استبان نزدیک شد و با خشونت مرد را کشید.

ـ «گرفتمش! ساموئل، پشت سر من!»

دو نگهبان دیگر پوشش دادند و سه‌تایی با سرعت به سمت خروجی دویدند.

در لحظه آخر، یکی از پوگوالوزها نارنجکی انداخت.

نارنجک غلتید…

غلتید…

تا کنار پای سانتیاگو.

چشم‌هایش گشاد شد.

اما جاسوس پوگوالوز ناگهان با یک حرکت سریع، سانتیاگو را کشید و پشت ستون پرت کرد—درست لحظه‌ای که نارنجک منفجر شد.

صدای انفجار گوش‌ها را کر کرد.

زمین لرزید.

سانتیاگو با شوک به مرد نگاه کرد.

ـ «چرا… منو نجات دادی؟»

مرد آرام و کوتاه پاسخ داد:

«چون تو تنها کسی هستی که امشب منو نمی‌کشه.»

استبان فریاد زد:

ـ «بیاین! ماشین آماده‌ست!»

آنها مرد جاسوس را درون ماشین پرت کردند.

سانتیاگو آخرین نفر سوار شد.

ماشین‌ها با سرعت از محوطه خارج شدند، درحالی‌که آتشِ انفجار پشتشان زبانه می‌کشید.

و در آن میان…

پوگوالوزها در دود و تاریکی ایستاده بودند.

تماشا می‌کردند.

بدون اینکه بجنبند.

گویی این… فقط آغاز بود.

مرد
۲۱
۸
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید