سایه سعدی
سایه سعدی
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ ماه پیش

به جای کلمات من بنشین - قسمت هفتم

همانطور که صورتم را با دستمال کاغذی خشک میکردم بیرون آمدم. نگاهم را به زمین دوخته بودم و هیچ راهی مناسب‌تر از رفتن نمیدیدم. چند قدم به سمت در رفتم که یادم افتاد کیفم هنوز در اتاق مانده. میتوانستم قید وسایلم را بزنم اگر شناسنامه ام در کیفم نبود. اصلا میرفتم و بعدا پیغام میفرستادم و کیفم را پس میگرفتم. بهترین کار همین بود. هرچه جان در تنم مانده بود جمع کردم و پله‌ها را به سرعت پشت سر گذاشتم. تاکسی دربست گرفتم و تا خانه گریستم.

-یک هفته بعد-

روزهای آخر تابستان زور خودش را میزد که پوست نازک دستم را بسوزاند اما کم جان تر از این حرف‌ها بود. یک هفته بود که با مشتی کاغذ و قلم و چند جلد کتاب به پشت بام می‌آمدم و تا غروب آفتاب با دست‌هایم شعله‌های نور را به بازی میگرفتم. زیر لب آواز میخواندم. میگریستم. پریشان حالیم را مکتوب میکردم. و کمتر از هرچیز، چند خطی هم میخواندم. بلاتکلیفی و حس رهایی در خلایی که نه آغاز و نه پایانی داشت، حس عجیبی بود. برای من که هر ثانیه‌ی زندگیم در تکاپوی چیزی بودم این رهایی بی چارچوب عجیب بود. کرخت و خسته بودم. هیچ کدام از اعضای بدنم، مخصوصا دست‌هایم این حال را نمی‌شناختند.

-یالا میرزا ساراخانم.

سرم را همانطور که دراز کشیده بودم به عقب برگرداندم. گیتی بود که طبق معمول با یک سبد میوه سراغم آمده بود.

-مریم رفت؟

+آره فرستادمش. دیشب از ذوق اصلا یه ساعت هم نخوابید. خداکنه نحسی نکنه تفریح اونا خراب نشه. کچل کرد ما رو اینقدر گفت منم میرم منم میرم. احمد هم که دیگه تا آخر این ماه نیست. گفتم دیگه کسی نیست این بچه رو ببره پارکی جایی، بفرستمش سرش باد بخوره.

-خوب کردی.

+خب دیگه به بهونه مریم نمیتونی منو بپیچونی. تعریف کن چته یه هفته ست اینجوری میای این بالا عین مریض دم موت دراز میشی هیچ کاری نمیکنی.

-کتاب میخونم. یه چیزاییم مینویسم.

+برو بابا. خاطره نوشتن هم شد کار؟ بگو چته. از وقتی از دفتر روزنامه اومدی این شکلی شدی.

غلتی زدم و دست هایم را تا جایی که میتوانستم به بیرون کشیدم.

-نمیرم.

+کجا؟

-روزنامه

+میدونم.

با تعجب نگاهش کردم.

-کی بهت گفته؟

+هیچکس. از قیافه‌ت پیداست. تو کار مورد علاقتو پیدا کنی بعد بیای بشینی اینجا قمبرک بزنی؟

-مهم نیست. حتما نباید میشده دیگه.

به شکم برگشتم و سرم را میان دستانم پنهان کردم.

+غصه چیو میخوری. اوضاع بهتر بشه پیشنهاد کارها هم بیشتر میشه. به احمد گفتم به داداشش که تو کمیته‌ست بسپاره. 10 سال معلم بوده. مثل اینکه قراره تو آموزش و پرورش بهش یه پستی بدن. یه چند روز دیگه حکمش بیاد میری پیشش برات کار جور میکنه.

از وعده‌های سرخرمن بیزار بودم. معلی را دوست داشتم. اما حالا مثل کسی بودم که دم در بهشت بوده. ناگهان پایش را گرفته بودند و کشانده بودند به زمین. من باید به زندگی معمولی رضایت میدادم در صورتی که تا یک ماه پیش رویای بازگشت به نوشتن، فکرکردن، خواندن، رفتن، آمدن، جست و جوکردن و در یک کلام زندگی در تحریریه، رویای ثابت شب‌هایم بود. حالا چطور میتوانستم به معلمی خو کنم. من که روحم به تلاطم جست و جو و فهمیدن و خطرکردن بیمار بود. تازه این یکی هم فقط یک امکان بود. نه فرصت حتمی. از کجا معلوم باز پرونده‌ام از اداره‌ی دیگری سر در نیاورد و داستان جدیدی نسازد. شاید باید قید کار دولتی و حاکمیتی را میزدم. چه کار میتوانستم بکنم؟ چه میدانستم جز نوشتن؟

- زنگ زدن دیروز

+ از کجا؟

-همین دفتر روزنامه.

بدون اینکه تکانی بخورم اخم کردم.

+چی گفتن.

_گفتن کیف و ایناتو جا گذاشتی. آدرس خواستن بیارن.

+کی میاره؟

-نمیدونم گفت اسمشو. صمدی. صمدی نژاد؟ یه همچین چیزی.

نفس عمیقی کشیدم و به زمین چشم دوختم.

+گفت خودش میاره؟

_گفت میدن خدماتیشون امروز بیاره دم در.

+همین؟

-آره

نگاهش نکردم. میدانستم در اولین تماس چشم‌‌هایمان سوالش این است چه اتفاقی افتاده که من بدون برداشتن کیفم از دفتر روزنامه بیرون زده‌ام. کیفم. نه حتی دفتر یا خودکار یا هرچیز دیگر. کیفم. آن هم کیف به آن بزرگی. فکرکردم داستانی سرهم کنم. اما کی توانسته بودم از زیر نگاه‌های تیز گیتی فرار کنم که این بار بار دومم باشد. تصمیم گرفتم سکوت کنم. تا مگر به حال نزارم رحم کند و از سوال پیچ کردنم دست بردارد.

در هپروت که بودم گیتی در سکوت نگاهم میکرد. کم حرفیش را خیلی کم دیده بودم. حدس زدم ذهنش را درگیر خود کرده‌ام که این چنین گرفته به من زل زده. دستم را به سمتش کشیدم و دستش را سفت گرفتم. چانه ام را روی زمین گذاشتم و با قدردانی نگاهش کردم.

-خیلی خوبه که هستی گیتی.

خندید و دستم را سفت فشار داد و بعد سریع پس زد.

-خودتو لوس نکن... میگما کاش اصلا با خانم جون میرفتی مشهد. یه بادی هم به سرت میخورد. اصلا میخوای بلیط بگیریم الان بری؟

+نه دیگه. فردا شب هم خانم جون برمیگرده. باید خونه باشم. زمستون باهم میریم ایشالا.

-میخوای زنگ بزنم بگم نیکی بیاد شام اینجا؟

+نه نیست نیکی. برای داداشش امشب میخواستن برن خواستگاری.

-عه؟ به سلامتی. ایشالا جور بشه یه عروسی بریم دلم وا بشه. پوسیدیم تو این خونه دیگه.

با خنده گفتم: حالا کی گفته تو دعوتی؟

چشم‌هایش را براق کرد: وا چه پررو. من تو و نیکی رو بزرگ کردم. حق مادری به گردن تون دارم. بعد عروسی دعوت نشم؟

+عروسی خودش که نیست. عروسی داداششه.

_هرچی. اصلا به توچه ورپریده. یکی دیگه میخواد دعوت کنه تو خسیس بازی در میاری؟

+نه من خوشم نمیاد فامیلام با دوستام قاطی بشن.

این جمله را گفتم و قبل از اینکه نشانه گیری دقیقش باعث شود سیب وسط سرم فرود بیاید بالش را سپر صورتم کردم. باید درگیر روزمرگی میشدم. چاره‌ای نبود. هرچه فرار میکردم بیشتر غرق میشدم. باید مدتی همه چیز را رهامیکردم. بعد از 20 و چند سال تلاش و تکاپو و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات، چندماه رهایی مطلق حقم نبود؟

-هیییس

+چی شد؟
سکوت کردم. صدای ضعیف تلفن به گوش میرسید.

گیتی از جا بلند شد و پله ها را غرولند کنان پایین رفت. میترسید تماس از طرف خانواده همسایه روبه رویی، خانم سعادتی باشد که مریم را امروز همراه آن‌ها به باغ خانوادگیشان در دماوند فرستاده بود.

گیتی که رفت لبخند آرام آرام از صورتم محو شد. چیزی نپرسید. این از معدود دفعات زندگیم بود که گیتی خود را به نفهمیدن میزد. و در این معدود دفعات نشان داده بود اتفاقا خوب میداند که چه خبر است. نگاهی به آسمان کردم. دلم برای بابا و مادر تنگ شده بود. دلم برای آغوشی که نزدیک تر از رفیق باشد لک زده بود. دلم بازوهای مردانه رضا را میخواست که پیشانیم را به آن بچسبانم و بی ترس چیزی در سکوت فقط اشک بریزم و او هم بدون حرفی فقط روی موهای بلندم دست بکشد. اما دیگر هیچ چیز مثل سابق نبود. هیچ چیز نبود. بابا نبود. مادر. رضا و موهای بلندم. به خورشید زل زدم. به خیال رویای بچگی‌هامان که فکرمیکردم هرکس بمیرد در آسمان است و از آن بالا ما را نگاه میکند. به خیال روزها و شب هایی که فکرمیکردم بابا و مادر داخل ماه و خورشید خانه ی کوچکی دارند و یک روز بالاخره من هم به آن خانه برخواهم گشت و دوباره دورهم جمع میشویم. آفتاب چشم‌هایم را میسوزاند. نمیدانستم قطره‌های اشک از سوزش چشم‌هایم است یا سوزش دل.

صدای زنگ در آمد. به لبه‌ی پشت بام رفتم و دولا شدم. چندثانیه صبرکردم. گیتی که از در ساختمان خارج نشد فهمیدم هنوز مشغول صحبت با تلفن است. پله ها را دو تا یکی پایین آمدم. چشم‌هایم بخاطر زل زدن به خورشید سیاهی میرفت. چادر رنگی گیتی را از روی بند برداشتم و سرم کردم و از میانه حیاط به رسم عادت فریاد زدم.

-کیه؟

صدایی نیامد. شاید مستخدم دفتر روزنامه بود که کیفم را آورده بود. خوشحال شدم. هیچ علاقه‌ای به رفتن مجدد به آن ساختمان کذایی و دیدن آخرین کسی که در دنیا دوست داشتم ببینم، نداشتم. این آخرین حلقه‌ی اتصالم بود. کیف. پسش میگرفتم و دیگر همه چیز تمام بود. در را باز کردم. مرد پشتش به در بود و یک دستش را به درخت جلوی خانه تکیه داده بود. صدای باز شدن را که شنید برگشت.

-سلام.

اینجا چه میکرد؟هول شدم. چشم‌هایم هنوز بخاطر زل زدن به خورشید درست نمیدید. شک کردم. دقیق‌تر نگاه کردم. چطور میشد خودش نباشد، وقتی همه‌ی ویژگی‌های ظاهری او را داشت. سپهری بود. سرش را پایین انداخته بود و بخشی از کیفم را در دستی که پشت سرش گرفته بود می‌دیدم.

به خودم که آمدم دیدم چادر رنگی از دور صورتم شل شده است. هول شدم. به داخل برگشتم و مثل گیتی سفت و سخت رو گرفتم و دوباره میان در ایستادم و جواب دادم.

+سلام.

چند ثانیه‌ای سکوت شد. چندبار لب‌هایش را باز و بسته کرد اما چیزی نگفت. موقعیت دوست داشتنی برایم نبود. دلم نمیخواست دیگر ببینمش. هاله‌ی کدری دورش را گرفته بود که فقط من میدیدم. وقتی دلم از دست کسی میشکست این هاله تا ابد دور او میماند. هرکس این هاله را داشت دیگر هیچ کدام از اعضای بدنم، قلبم، مغزم و چشم‌هایم رغبتی به همراهیش نداشتند. در کنار همه این‌ها من خودم را خواسته یا ناخواسته در حضورش شکسته بودم. آن روز کذایی. آن حرف‌ها و جنون آنی. دلم نمیخواست کسی که یک بار من را با آن حال دیده دیگر ببنم.خواستم این ثانیه‌ها را تمام کنم.

_ممنون. نیازی نبود خودتون زحمت بکشید. خودم میومدم میگرفتمش.

چادرم را روی دستم کشیدم و دستم را جلو بردم. نگاهی به دستم کرد اما تکان نخورد.

+راستش قرار بود آقا صمد برای شما بیارن کیف رو. اما خودم اومدم که اگر بشه چندکلامی صحبت کنیم.

دستم را آرام پایین آوردم.

_درباره چی؟

+درباره روز آخری که تشریف آوردید دفتر. یه سری توضیحات هست که منتظر بودم اون روز وقتی برگشتید اتاق من، خدمت‌تون بدم. اما متاسفانه برنگشتید.

_حال مساعدی نداشتم.

+متوجهم. برای همین زودتر تماس نگرفتم که مدتی بگذره و حالتون بهتر بشه.

تماس نگرفتم؟ خودش تماس گرفته بود؟ یعنی گیتی نفهمیده بود که خودش پشت خط است؟ دفتر روزنامه مگر منشی نداشت؟

-ممنون. نیازی به توضیحات نیست. مسئله‌ایه که مرورش برام خوشایند نیست. اون روز هم آمادگی مواجهه باهاش رو نداشتم. برای همین به هم ریختم. حل شده الان.

دستم را مجدد دراز کردم.

+الحمدالله. ولی من باید یه سری نکته بگم خدمت تون.

_عرض کردم. نیازی نیست.

سرش را بلند کرد و نگاه گذرایی به من کرد.

+اون روز شما صحبت‌هایی رو خطاب به من کردید که یک سریش پاسخ داره خانم. من اون روز سکوت کردم و حرف‌های شما رو شنیدم. فکرمیکنم حداقل حقش این باشه که شما هم صحبت‌های من رو بشنوید که اگر فردا روزی هم رو در محیط مشابهی ملاقات کردیم، خاطره بدی از آخرین دیدارمون نداشته باشیم.

از لحن جدی‌اش جا خوردم. حتی از نگاهی که چند ثانیه طول کشید. پیش از این نگاه‌هایش به صدم ثانیه با نگاهم تلاقی میکرد. شاید این بار میخواست جدیت کلامش را خوب منتقل کند. چندثانیه‌ای در جواب ماندم و خیره نگاهش کردم. نمیشد بیشتر از این پشت در بایستم و با یک پسر جوان صحبت کنم. همین چند دقیقه هم مطمئن بودم از چند پنجره مجاور پاییده شده بودیم. کمی عقب رفتم و در را باز کردم.

+بفرمایید داخل.

_مزاحم نمیشم. همینجا صحبت میکنم.

+خوب نیست اینطور دم در.

این پا و آن پا که کرد فکرکردم شاید فکرمیکند در خانه تنها هستم. در را باز گذاشتم و چند قدم داخل حیاط رفتم و بلند گفتم: یالله. گیتی جان یه چند دقیقه من مهمون دارم.

گیتی را دیدم که گوشی به دست با تعجب نگاهم کرد. با اشاره دست فهماندم مهمان نامحرم است تا حواسش را جمع کند. سپهری هنوز پشت در بود.

+بفرمایید.

داخل شد و نگاه سریعی به اطراف انداخت. به سمت تخت کنار باغچه که زیر درخت بید بزرگ و قدیمی بود راهنماییش کردم. کنترل چادر روی تیشرت آستین کوتاه و شلوار خانگی بدون روسری برایم عذاب آور بود. به بهانه چای به داخل برگشتم. گیتی سر و ته حرفش را سر آورد و گوشی را قطع کرد و سرکی در حیاط کشید و بعد سریع پشت من سبز شد.

-این کیه تو حیاط؟

همانطور که مشغول ریختن چای بودم پاسخش را میدادم.

+سپهری.

_سپهری؟ همون پسره رئیس روزنامه؟ راهش دادی تو؟ چی کار داره اینجا؟

+کیفمو آورده پس بده.

_خودش آورده؟

ذهنم مشغول بود و از سوال‌های گیتی کلافه میشدم.

+نه گیتی. هیئت همراهش آوردن. خودش اومده سلام کشور همسایه رو ابلاغ کنه.

سهم زبان درازیم نیشگون سفتی بود که از بازویم گرفت.

-پس چرا آوردیش تو ورپریده؟

+گفت میخواد صحبت کنه. گفتم بده جلو در. همین مونده پس فردا عشرت خانم تو مسجد به خانم جون بگه دخترت داشت نیم ساعت با یه پسر غریبه دم در خونه اختلاط میکرد.

گیتی باز از پنجره آشپزخانه که به حیاط باز میشد نگاهی انداخت و پشت من که به دنبال یک روسری روی چوب لباسی میگشتم آمد.

_این چرا اینقدر جوونه پس؟

+وزیر که نیست. یه روزنامه زیر دستشه. بعدم دور دور ایناست دیگه. می بینی که.

روسری طوسی روشنی که از بس دوستش نداشتم زیر انبوهی از لباس‌ها گم شده بود برداشتم و سر کردم.

_باهمین دعوات شده بود؟

همانطور که مانتوی مشکی و گشاد و بلند گیتی را تن میکردم گفتم : دعوا؟ کی گفته دعوامون شده بود؟

_پس چی؟ محو چشم و ابروش شدی یا اون موهای فرفریش که کیفتو جا گذاشتی؟

به تیپ نابسامانم روبه روی آینه نگاهی انداختم.

+برم اینجوری؟

_نهههههه. سر کن چادرو. شبیه این کولی‌ها شدی.

چادر رنگی گیتی را این بار رهاتر روی سرم انداختم و سینی چای را از آشپزخانه برداشتم و به سمت حیاط رفتم.

ادامه دارد...




دفتر روزنامهدهه شصتداستان عاشقانه
سایه ام. سایه‌ی سعدی. عاشق نوشتن و خوندن. یه عاشق ترسو که اومده اینجا به ترساش غلبه کنه. براتون داستان میگم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید