لبم فقط نامش را گفت، در سردی خواب.
هنوز حرارت واژه بر لبم بود، که آمد—
نه با سلام، نه با ناز.
آمد، ایستاد،
با تیغِ سیاهِ چشمانش؛
چشمانِ سپیدم را درید.
خواب در چشمانم آفتاب زد.
سوزش نگاهش، میغ دیدگانم را شفا داد.
لحظهای در نگاهش ماندگار شدم—
قرنی در یک دم.
کفِ دستش، سرد و سنگین، دهانم را بست و گفت:
ــ «حیف نباشد؟
در برِ همچون منی، چشم و نگاهم میکنی؟»
ــ «سلطان منم.
اگر شفا هست،
زخم از من است.
تو چرا به یاد خودی؟»
گفتم:
ــ «تو چشم و نگاه منی...
پشتِ نگاه را دیدهای؟
رویِ نگاه را ببین.
پشت به خود کنم،
تا رو به تو بایستم.»
نگاهِ سپیدم را بر زمینِ تیره گذاشتم.
و برگشتم...
پشت به سایه،
پشت به نور،
پشت به هر چه رنگ داشت.
ناگهان، ماهِ سپید
از ابرِ سیاه رهید—
چشمکی سبز
بر گونههای خونین شب.
و در آن چشمک،
نامِ او، دوباره...
خاموش بر لبم نشست.