این دو هفتهی اخیر هر روز و هر روز یک ماسکِ خندان به چهره زدهام. بلند شده، شادی کرده، و رقصیدهام.
در این تقریبن دو هفتهی اخیر تمامِ لحظاتم روی گُسَلهای خطرناکِ شینِ درونم، لغزیده و رقصیده.
در این دو هفتهی اخیر، نه! باور کنید کلمات بسیار حقیرند در توصیفِ "نیازم به آغوش"، در توصیفِ "افکارِ پشتِ افکارِ پشتِ افکار"
انقدر همهچیز حقیر و کوچک و ناچیز و ناتوان است که حتی دیگر نمیتوانم این نوشته را ادامه دهم. پس همینجا به آن پایان میدهم. و احتمالن غرقِ غرقِ غرق شوم در اقیانوسِ آرامِ پرتلاطمِ مغزم. من، انگار، لایق نبودم.
گویا لایقِ "بودن" در کنار هیچکس نیستم. گویا اصلا لایق "بودن" نیستم!
ارتباطاتِ مضحکِ پوچ که در آن باید عشوه بریزم و هی نگویم که دوستت دارم که مبادا دور شود محو شود نیست شود. که غرق شوم در سانسورهایی که برای ما انسانها اکنون عادی جلوه میکنند، برایم پشیزی ارزش ندارد. پس بهتر که کسی را نزدیک به خود نکنم. تا از آسیبِ افکارِ ظاهرن مالیخولیایی من رها شوند همهی انسانها.تا از "شین" رها شوند. آزادِ آزادِ آزاد.
امروز نسبت به خودم بیرحم شدهام میدانم. اما گویا باید برای کادوی تولد به مادرم، "نبودنم" را هدیه میدادم. میدانم که حضورم برای همگان، چیزی جز زجر و عذاب نبوده و نیست.
در دنیا، چیزی جز یک "خشنودی" نمیخواستم. (توجه کنید که خشنودی با خوشحالی متفاوت است.) حال احتمالا ما انسانها آمدهایم تا در جستوجوی "خشنودی" ، در ناکامیها غلت بزنیم.
نمیدانم چه میخواستم بگویم. در هم حرف زدم.سعی کردم غلط املایی نداشته باشم.در این چهل و هشت ساعت فقط چهار ساعت خواب داشتهام. اصلن قرار بود متن را تمام کنم. نمیدانم چه شد. چه نشد. چه گفتم. چه نگفتم. اما متن هر چه بود، حاصلِ بازی کردنِ نقشها و این افکارِ شلوغ بوده است. ولی بدانید که خودمم هم میدانم که کاملن بدون تمرکز این متن را نوشتهام.
مرا ببخشید. (کاش تمامِ دوستان و عزیزانم مرا بخاطرِ "حضورم" ببخشند.)
خدانگهدارِ چشمانِ نازنینتان که کسشعریاتِ مرا خواندند.
شین.
سهشنبه. بامدادِ سیام شهریورِ هزار و چهارصد.
ت.اتاقِ لیلیبانو.