تازه بیست و یک ساله شده بودم.چهره ام سیمای یک دختربچه شانزده هفده ساله را داشت.سفید رو و لاغر. به نظرم زیبا بودم .زن تپل مپلی چهل و چند ساله ای با یک خانم سبزه روی مهربان پنجاه ساله دو طرفم در آن امامزاده کوچک نشسته بودند.زن تپل مپل که بینی کشیده و چشمان درشتش نشان میداد اهل شمال است؛شیشه پاک کن و دستمال کاغذی رو به دستم داد تا عینکم رو پاک کنم.خانم سبزه روی پنجاه ساله میگفت این امامزاده خیلی حاجت میده مردم میان پنجاه تومن؛صد تومن نذر میکنن و تو ضریح میندازن(این مبلغ بی مقدار؛ براش زیاد بود.)زن روستایی با یک دختر بچه ده ساله وارد امامزاده شدند که از اتاق من کوچکتر بود.زن با لوازم ارزان قیمت؛توالت غلیظی کرده بود و رژ زرشکی مدادیش چین های لب و اطراف لبش را بیش از حد نمایان میکرد.از خلال صحبت هایش فهمیدم که این دختر بچه زیبا با موهای چتری؛فرزند شوهرش هست.گویا همسرش مردی چهل و چند ساله بود که متارکه سختی به خاطر خیانت زن اولش داشت و از بیماری قلبی رنج میبرد.گرمایی که از وجود زن جوان ساطع میشد؛صحت این حرفش را بر من آشکار کرد :دختر بزرگ شوهرم بیست سالشه آنقدر دوستم داره که نگو.این دختر هم عین بچه خودمه اما منم بچه میخوام.بچه دار نمیشم.زن چهل و چند ساله سفید رو پرسید چند سالته!؟!در جواب گفت بیست و سه سال 😄😄😄حیرت زده از اینهمه دروغ ؛نگاه عاقل اندر سفیهی به آن جمع سه نفره انداختم و هیچ چیز نگفتم.زن میانسال اما زیبا کم نیاورد و گفت حالا من سی و پنج سالمه و بچه دار نمیشم تو که جوونتری ایشالا همین امشب بچه دار بشی و من به این اندیشیدم که انسان چقدر میتواند خودش را به چیزهای ساده دلخوش کند و در پرتو مسایل به ظاهر ساده احساس آسودگی و امنیت داشته باشد و در نقطه مقابل؛اندیشیدن به مسایل از زوایای مختلف و مسوولیت مراقبت از خود را به عهده گرفتن؛چه دشوار؛جانکاه و محکوم به شکست است.
دشوار؛جانکاه و جانکاه و دشوار و محکوم به شکست است.