فصل اول
قییییییژ قیییییییژ آنانکه خاک رابه نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
از توی آشبز خونه اومدم بیرون و در حالی که دمی گوجه رو بار گذاشته بودم یه نگاه به جعفر و میز شلوغ دور و ورش انداختم و در حالی که از بی پولی کفرم در اومده بود گفتم جعفر بسه دیگه چقدر کاغذ سیاه میکنی؟
نگاه مهربونش و به من انداخت و گفت به به مونا خانوم یه چایی میاوردی که بخوریم ...همیشه هر موقع من عصبانی بودم اون با متانت و مهربونی رفتار میکرد و شاید بهتره بگم هر وقت میدونست که چقدر مقصره و من چقدر حق دارم برای آروم کردن من اینجوری رفتار میکرد تا از جرم بیکار تو خونه نشستنش کم بشه...
اون زمان به خاطر اینکه امورات زندگیمون بگذره یه ویزیتور ساده توی یه شرکت پخش بودم و از همون طریق امرار معاش میکردیم و همسر بیکار توی خونه نشسته بود تا کتاب آموزش دستخط و تحریر کنه و همیشه جوری از موفقیت و فروش این کتاب حرف میزد که برق شوق تو چشماش مینشست و بماند که این کتاب از زمان شروع تا پایانش سه سال طول کشید .
ولی خب همین کتاب شد نقطه عطف تحولات زندگی من ...
کتاب چاپ شد و حالا ما مونده بودیم یه اتاق پر از کارتن موز پر کتاب هایی که نمیدونستیم چجوری بفروشیم ...