روزهای سخت و عجیبیه. برای رهایی از این زندانِ خودساخته، دست به دامن خاطرهها میشم. چند روز پیش اشتباهی پیامهاتو از گوشیم پاک کردم و 4 سال خاطره در آنی پاک شد. تو گفتی مهم نیست، ولی مهم بود. خاطرهها برای من مثل غذا هستن برای تو، من هیچوقت از مرورشون سیر نمیشم. نمیدونم اینکار درسته یا غلط، ولی برای کی مهمه واقعاً؟ از هر کی و هر چی که متر دستش گرفته و درست و غلطو اندازه میگیره، بدم میآد.
امروز رفتم سراغِ وبلاگم. همون وبلاگی که روزی برای من و تو بود. بعد تو رفتی و من اونجا تنها موندم. یادته اولین روزی که اون وبلاگو درست کردم؟ به تو گفتم اینجا خونهی امن من و توئه. و تو بهم تبریک گفتی. همهچیز همینقدر ساده بود. خیال اونقدی نزدیک بود که دستتو دراز میکردی بهش میرسیدی. من میگفتم این وبلاگ خونهست، و تو میگفتی هست!
سالهای زیادی بود تو بلاگفا، از یه وبلاگ به وبلاگ دیگه میپریدم. پستها رو میخوندم و توی این دنیای عجیب غرق میشدم. همیشه برام سؤال بود چرا آدمها داستاناشو اینجا میگن؟ نمیترسن؟ اولین روزی که پست گذاشتم تو وبلاگ خودم ترسیده بودم! یکم که گذشت قصهها عادیتر شد، من از پیوست یه وبلاگ به یکی دیگه پریدم، و اونقدر اینکارو تکرار کردم که رسیدم به کافه کافکا و عاشق کافهچی شدم!
عابرِ وبلاگ کافه کافکا
کافه کافکا عجیبترین وبلاگی بود که دیده بودم. حتی نصف چیزایی که کافهچی مینوشت رو نمیفهمیدم ولی مریدش شده بودم. از اینکه یه آدم انقد کتاب خونده بود و همهچیو میدونست، دائم متعجب بودم. اولین بار که برای کافهچی کامنت گذاشتم قلبم مثل گنجشک میزد. نمیدونم چرا! از ارتباط با آدما میترسیدم، از ارتباط با کافهچی بیشتر.
من برای کافهچی فقط یه عابر بودم که گاهی با ترس براش کامنت میذاشت و چند ماه طول کشید تا به یکی از این کامنتا جواب بده. اما کافهچی برای من تهِ دنیا بود! یکی که همهچی میدونه و خوب مینویسه و احتمالاً خیلی هم قشنگه! بیست سالگی واقعاً عجیبه. ندیده و نشناخته درگیر یکی میشی که حتی از وجودت با خبر نیست. من تمام پستای اون وبلاگو تو ورد کپی میکردم و قرار بود ازشون کتاب درست کنم. الان حتی نمیدونم اون فایل کجاست. فایلی که روزها، ساعتها براش وقت میذاشتم.
من میدونستم کافهچی از هویج تو غذا خوشش نمیآد و اونو یادِ دمپایی پلاستیکی نارنجیا میندازه، میدونستم وقتی بهش میگن یه قهوه لطفاً عصبی میشه، و میدونستم از خانمهایی که دندونای مرتب دارن خوشش میآد. و چون اینا رو میدونستم فکر میکردم کافهچی دوستمه. دوستی که چیزی از من نمیدونست.
بیتوجهیهای کافهچی و حسادت من به بقیه آدمایی که کامنت میذاشتن و جواب میگرفتن باعث شد کمکم اون وبلاگ از هیستوری من خارج بشه. سالهای بعد، روزهایی تو سال به یاد کافه کافکا میافتادم و بهش سر میزدم اما دیگه مثل قبل عاشق کافهچی نبودم.
وبلاگی برای تو!
آغاز ماجرا تو بلاگفا و وبلاگ خودم، عجیب بود. من وقتی وارد بخش مدیریت میشدم واقعاً احساس ریاست داشتم. همیشه دلم میخواست کلی نظر در انتظار تأییدم باشه. اما همیشه چیزی نبود، یا یه نظر بود که تو برام میذاشتی.
همونطوری که به هم قول داده بودیم وبلاگ خونهمون شده بود. راحت و گرم بود. هر کدوم هر چی دوست داشتیم مینوشتیم. رمز نوشتهها اسم من و تو بود. ما به خونه جون میدادیم. بلاگفا برام مثل یه پدر بود که برامون یه خونه به ارث گذاشته و از دیدن دوتاییمون کنار هم لذت میبره.
اما خب مثل همهی چیزای خوب دنیا، اینم همیشگی نموند. ما قهر کردیم و تو رفتی. من اسم وبلاگو عوض کردم و تو برای پیدا کردنم تلاش نکردی. و با اینکه این روزها توی یه خونهی واقعی کنار همیم اما تو هیچوقت دیگه اسم وبلاگو ازم نپرسیدی و منم بهت نگفتم.
بلاگفا به خاطرهها پیوست و من هرازگاهی که از دستت عصبانی و ناراحت بودم به اون وبلاگ سر میزدم. مثل پریشب که اینکارو کردم. و پست زیرو دیدم!
«کاش اون لباس گل گلیه بودم، منو تنت میکردیو راحت بودی.
کاش اون گلِ خشک بودم، دستت میگرفتیو بوم میکردی.
کاش پینه های دستت بودم، کاش زخم روی پات بودم، کاش ماشین زیر پات بودم، کاش ساعت روی دستات بودم، کاش پیرهن تنت بودم، کاش یه کتاب خوب تو دستت بودم، کاش یه آهنگ تو سرت بودم که هر روز منو پیش خودت زمزمه میکردی، کاش پنجره ی تو اتاق بودم، میوه ی نشسته ی توی باغ بودم، کاش گوشی قدیمیت بودم. گم میشدم پیدام میکردی. میشکستم تعمیرم میکردی. کار نمیکردم مدارا میکردی، ولت نمیکردم، ولم نمیکردی.»
زندگی عجیبه. شبی که ازت ناراحتم، میرم و پستی رو پیدا میکنم که یادم میندازه تو رو بیشتر از هر کس دوست دارم. دوست داشتنت به رگهام برمیگرده و کمتر ازت ناراحت میمونم. دلیل اعتیاد من به خاطرهها هم شاید همین باشه، خاطرهها از من در برابر روزمرهگی حفاظت میکنن.
شروع یک پایان!
تو صفحهی اول وبلاگم، پستی دارم با عنوان «شروع یک پایان». اون روز رو به یاد دارم. روزی بود که نبودی و دور بودنت منو رنجونده بود. روزی بود که تصمیم گرفته بودم با نوشتن خودم رو آروم کنم. و روزی بود که مینوشتم به امید اینکه بیای پیدام کنی و بخونیم.
خاطره گاهی مثل مُسَکن میمونه. دقیقاً میره و جایی میشینه که باید! و قلبت رو آروم میکنه. بلاگفا یکی از اون خاطرههای قشنگ برای منه. روزی که جسارت به خرج دادم و یه وبلاگ ساختم رو یادم میآد. روزی که با وسواس براش اسم و قالب انتخاب کردم؛ روزی که با وجود اینکه چیز زیادی از دنیای بلاگفا نمیدونستم واردش شدم و کشفش کردم. روزی که ساعتها برای ساخت یه وبلاگ ساده و معمولی وقت گذاشتم.
اگرچه بعدها اولین وبلاگم رو پاک کردم اما باز بارها به بلاگفا برگشتم. امروز هم به شروعی دوباره فکر میکنم. به تازه کردن دوستی با بلاگفای پیر. به ثبت داستانهای جدید که خاطرههای خوبی از دلش در بیاد. امیدی که بلاگفا تو روزهای ناامیدی به من هدیه داد رو تو دلم نگه میدارم. آمادهام برای رویش جوونههای سبز زندگی در دلم. برای دوباره عاشقی کردن و دوست داشتن. برای نوشتن و ناامید نبودن!
آمادهام برای اینکه برای صدمین بار دستامو روی زانوهای لرزونم بذارم و به زندگی برگردم. ازت ممنوم، دوستِ خوبِ من، بلاگفا!