مائده محمودیان
مائده محمودیان
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

سرتو بالا بگیر زن!

از اون روز زمان زیادی می‌گذره. من تو تمام این مدت مثلِ یه مرغ پر کنده، این‌ور و اون‌ور پریدم و سعی کردم روزهای بهتری بسازم. روزها و شب‌های زیادی با تمامی توانی که داشتم به دنبال راهی گشتم تا اون روز رو از یاد ببرم. اما آیا مؤفق شدم؟

زندگی برای من همیشه کمی سخت‌تر از بقیه بود. "ح" می‌گه تو عادت داری یه مشکل رو انقد بزرگ می‌کنی که بعد خودت زیرش له می‌شی و دیگه دیده نمی‌شی. نمی‌تونم بگم کاملاً درست می‌گه ولی خب بی‌راه هم نمی‌گه.

از نظر من زندگی واقعاً سخته، با هر دیدی و زاویه‌ای که بهش نگاه می‌کنم، نمی‌تونم راهی آسون برای ادامه دادنش پیدا کنم. البته گاهی واقعاً تشخیص این‌که چقدر از این سختی مربوط به زندگیه و چقدرش مربوط به نگاه بدبین من، برام سخته. اما چیزی که تو این چند سال دستگیرم شد اینه که ما با هم خوب کنار نمی‌آیم.

چرا اون روز اومد؟

اگه بخوام دقیق‌تر باشم اصلاً روزی در کار نبود. همه چی تو یه شب سرد اتفاق افتاد. من تو شیفت شب بودم و مثل هر شیفت دیگه‌ای، سعی می‌کردم از کاری که دوست ندارم، لذت ببرم. در کنار لذتی که نبود اما وانمود می‌کردم هست، همه‌ی تلاشم این بود که وظیفه‌مو به درستی انجام بدم. تو همین اوضاع بود که همه‌چی یهو بهم ریخت.

نمی‌دونم چطوری آدم آرومی مثل من صداشو بالا برد و با مردی وارد بحث شد که معلوم بود خوابش میاد و اصلاً حوصله‌ی بحث نداره. نمی‌دونم سر چی، ولی دعوای بدی راه افتاد. هر دومون صدامونو بردیم بالا. آدم‌ها از دور و نزدیک خبردار شدن و من فهمیدم آدم ادامه دادن این دعوا نیستم. بنابراین تا جایی که تونستم دور شدم و گریه کردم. به خاطر کاری که دوستش نداشتم تو یه شب سرد، درحالی‌که کاپشنِ کار تو تنم زار می‌زد و پاهام از راه رفتن با کفش آهنیِ کار خسته شده بود، گریه کردم.

من همیشه همین بودم. مهم نیست چه کاری بهم بدن، همیشه تلاش می‌کنم اون رو به بهترین شکل انجام بدم و این اجازه رو به بقیه هم نمی‌دم که از زیر انجام کارهای مزخرف در برن. چون برای من همیشه قانون، قانونه. و بالاخره یه جایی این حماقت کار دستم داد. حواسم نبود آدم‌ها شب‌ها، وقتی مجبورن برای انجام کاری که دوست ندارن، تموم شب بیدار بمونن، بداخلاق‌ترن!

ساعت حوالی 3 نیمه‌شب بود و من هر طور که بود شب رو به صبح رسوندم. وسط فحش‌هایی که به اون مرد می‌دادم، دلم براش می‌سوخت. می‌دونستم مجبور به انجام اون کاره و می‌دونستم زن و بچه‌هایی داره که باید مخارجشون رو تأمین کنه. اما آیا باعث می‌شد من از کارش بگذرم؟ نه! من کینه‌ای تر از اون چیزی هستم که فکر می‌کنین.

صبح روز بعد داد و هوارهای اون مرد رو که در انجام کارش کوتاهی کرد رو با آب و تاب گزارش دادم و بعد خودم استعفا دادم. مطمئن بودم می‌خوام برم؟ نه راستش، فقط می‌دونستم بیشتر از ظرفیتم تحمل کردم. و این اولین قدم برای بودن تو مسیری بود که امروز دارم توش راه می‌رم.

قدم‌هایی مطمئن در مسیری اشتباه!

دلم می‌خواست مثل فیلم‌ها و داستان‌ها بگم، بعد از اون روز همه چیز برام عوض شد؛ من راه خودم را پیدا کردم و با اطمینان تو اون مسیر قدم برداشتم و مؤفق شدم، اما متأسفانه این‌طور نشد.

من راه‌های زیادی رو امتحان کردم و با جدیت و پشت‌کار توش قدم گذاشتم. چیزهای زیادی یاد گرفتم. چیزهایی که آدم‌ها اسم تجربه رو روش می‌ذارن اما من نمی‌دونم کجا قراره به کارم بیان. تقریباً 3 سال از اون روز گذشته و من با این‌که حتی یک روز هم آروم نگرفتم اما اصلاً به اون‌جایی که می‌خوام روزی بهش برسم نزدیک نیستم.

به "ح" گفتم، من فکر می‌کردم نبودنم برای بقیه گرون تموم می‌شه اما ببین تهش خودم دارم تقاص پس می‌دم، پس کی قراره به جایی که می‌خوام، برسم؟ کاش "ح" با لطافت بیشتری جواب می‌داد، اما خب اون اصلاً آدم لطیفی نیست! گفت بیشترمون قرار نیست به اون‌جا برسیم، لطفاً یکم آروم بگیر و بذار اعصابمون آروم باشه! من آروم گرفتم؟ نه. قرار هم نیست روزی آروم بگیرم.

ستاره‌های راه‌گشا

امشب از اون شب‌های سخت بود. از اون شبا که همه‌چی بهم می‌ریزه، فکر و هورمون و هر چی که هست! بیشتر وقتا این‌طوری که می‌شم دست به حماقتی می‌زنم که عواقبش فرداش مشخص می‌شه. هر چی می‌گذشت انگار دیوارای خونه بهم نزدیک‌تر می‌شد و فضا برای نفس کشیدن کمتر!

حوالی ساعت 7 غروب بود که لباس پوشیدم و زدم بیرون. رفتم جایی که همیشه بهش فکر می‌کردم. جایی بالاتر از بقیه‌ی شهر بود. کنار سگی که داشت سعی می‌کرد بخوابه، پارک کردم که باعث شد با چشاش بهم زل بزنه. احساس کردم فحشی چیزی داره می‌ده، برای همین چراغا و ماشینو خاموش کردم که بخوابه.

تماشای شهر از بالا خیلی قشنگ بود. چراغایی که آخر از همه تو یه خط مشخص بودن، مثل موج آب بالا و پایین می‌رفتن و انگار تکون می‌خوردن. "ح" می‌گه اینا به خاطر تناوب برقه. هر چی که هست قشنگه. جریان داره. آدم احساس زنده بودن می‌کنه.

آدم وقتی با چشای اشکی از بالا به حجم زیادی از چراغای شهر نگاه می‌کنه، هر کدوم شکل یه ستاره می‌شن. وقتی چشای آدم خیس‌تر می‌شه و نگاهش خیره‌تر، هر کدوم از این ستاره‌ها یه دنباله پیدا می‌کنن. شهر پر می‌شه از ستاره‌های دنباله‌دار سفید و طلایی. اینو امشب کشف کردم، وقتی با چشای خیس از بالا به شهری نگاه می‌کردم که نمی‌دونستم دوستش دارم یا نه.

نمی‌دونم نگاه کردن تو سکوت شب، به چراغ خونه‌هایی که نمی‌دونی چه قصه‌ای دارن چی داره، ولی آرومم کرد. من که همیشه سنگین و سخت بودم، انگار سبک شدم. اونقد سبک که بتونم با زندگی کنار بیام. با این‌که هنوز به نظرم زندگی اونقدر قشنگ نیست که لایق آغوشم باشه ولی به نظرم اونقد ارزش داره که در کنار هم مدتی قدم بزنیم.

ادامه‌ی این مسیرو نه در مقابل زندگی، که در کنار اون می‌خوام ادامه بدم. امشب که غرق گذشته بودم و به راهی فکر می‌کردم که پشت سر گذاشتم به خودم افتخار کردم. شاید برای اولین بار تو تمام این سالها! نه به خاطر جایی که الان هستم بلکه به خاطر کارهایی که کردم. به خاطر زخمایی که برداشتم ولی از پا ننشتم و باز بلند شدم و ادامه دادم. به خاطر این‌که کم نیاوردم و اجازه ندادم حقم پایمال بشه. به خاطر این‌که برای آزادی و حقم تلاش کردم، بدون این‌که بترسم، بدون این‌که شک کنم.

اگه تو هم مثل منی، اگه راه‌های زیادی رو امتحان کردی ولی جواب نداده، اگه خسته‌ای ولی ادامه می‌دی، سرتو بالا بگیر زن، این مسیر هنوز ادامه داره!

سبک زندگیتنهاییامیدخودشناسیپیشرفت
مشتاق در خلق محتوا ✍️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید