مائده محمودیان
مائده محمودیان
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

عیب نداره، شد تجربه!

یه شب ملایمِ قشنگ بود. ما تصمیم گرفتیم یه مسافت خیلی زیادی رو بدون این‌که فکر کنیم چی می‌شه و نگران باشیم که چطور می‌شه، طی کنیم. البته مقصد معلوم بود، ولی هیچ اجباری برای به مقصد رسیدن یا نرسیدن وجود نداشت. ما فقط می‌خواستیم یه تجربه‌ی جدید داشته باشیم. شبِ خوب و قشنگی بود. اما داستان هیچ ربطی به اون شب نداره.

داستان مربوط به فردای اون روزه. روزی که بارونِ خیلی خیلی شدیدی باریدن گرفت و ما تا تونستیم زیر بارون موندیم و خیس شدیم و یخ زدیم. روزی که زیر بارون و باد شدید به تماشای دریای طوفانی رفتیم و بهترین عکسا رو از دریا و کج‌و‌کوله‌ترین عکسا رو از خودمون گرفتیم. وقتی کارمون تموم شد و داشتیم از پارکینگ خارج می‌شدیم یه ماشین پیچید جلومون. یه نیسان آبی بود که پشتش نوشته شده بود: عیب نداره، شد تجربه!

دقیقاً از اون روز این جمله تو ذهنم حک شد. اون روز با این جمله، به هر اشتباهی که کردیم خندیدیم و اون جمله بخشی از زندگی ما شد! اما به نظر شما هم درسته با تکیه به این جمله به هر اشتباهی بخندیم و انجامش بدیم؟!

تجربه!
تجربه!

روایتی کوتاه از 16 سالگی

فکر می‌کنم دوم یا سوم دبیرستان بودم. جایی بین 16 یا 17 سالگی. درحالی‌که مثلاً برای کنکور آماده می‌شدم، سعی می‌کردم همه‌ی ظواهر رو حفظ کنم تا فرصت بیشتری برای تنها بودن فراهم کنم. برای منِ فراری از مهمونی این یه راه‌حل منطقی به نظر می‌رسید. و خب دقیقاً همون سال بود که تصمیم گرفتم موهامو پسرونه کوتاه کنم. برایِ منِ عشقِ موی بلند این یه تصمیم سخت و مهم بود. برایِ من که تو اکثرِ سال‌های قبلش موهای بلند داشتم حتی فکر کردن به موی کوتاه سخت بود.

اون روز با مامان رفته بودیم آرایشگاه درسا. درسا هنوز اونقدی که الان بزرگ و معروفه، بزرگ و معروف نبود. ته کوچه‌‌مون، تو یه خونه‌ی کوچولو آرایشگری می‌کرد. وقتی رفتیم پیشش حسابی تو هم بودم. حتی دلم می‌خواست گریه کنم. آرایشگر که قیافمو دید گفت چته؟ مامان گفت ناراحته می‌خواد موهاشو کوتاه کنه. نگام کردو گفت: حسرت چیزی که دوباره به دست میادو نخور!

این حرفش برام قشنگ بود. اون روز این حرفو به خاطرم سپردم و تا مدت‌ها بهش فکر می‌کردم. وقتایی که برای از دست دادن یه چیزی زانوی غم بغل می‌کردم و غصه می‌خوردم، به خودم می‌گفتم برای چیزی که قراره دوباره به دستش بیاری غصه نخور. و اون‌وقت آروم‌تر غصه می‌خوردم. چون من هیچ‌وقت غصه نخوردنو بلد نشدم!

ولی واقعیت اینه که من دوباره اون موها رو به دست نیاوردم! سال‌ها برای دوباره به دست آوردنشون منتظر موندم و فکر می‌کردم موهام باز هم همونقد بلند و پرپشت و مشکی می‌شه. اما نشد! من مثل قبل ازش مراقبت کردم اما موهای من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت مثل اون روز پرپشت در نیومد و رنگ مشکی و حالت نرمشو به دست نیاورد! موهایی که برای شستنش از مامان کمک می‌گرفتم و دستمون درد می‌گرفت، نصف شد! موهای سفید بین موهام مشکی‌م زیاد شد و موهای پرپشت و قشنگم شد یه گیس لاجون و معمولی!

وقتایی که به فیلم 13 سالگی نگاه می‌کنم و اون موها رو می‌بینم به نظرم میاد خودم نیستم. موهای مشکیِ خیلی خیلی پُر و قشنگی که بدون روغن و مراقبت خاصی همیشه سالم و قشنگ بودن! و حالا با روغن و ماسک و هزار تا چیز دیگه باز هم خوب نیستن.

راستش نه فقط به خاطر این داستان، بلکه با توجه هزار و یک تجربه‌ای که به دست آوردم می‌خوام بگم واقعاً ما همیشه فرصت جبران نداریم. کاش داشتیم ولی نداریم. همیشه این‌طور نیست که یه چیزو از دست بدیم بهش بخندیم و فردا دوباره به دستش بیاریم. یه چیزایی وقتی از دست می‌رن دیگه تمومه. دیگه به دست نمیان یا اگرم بیان، سخت به دست میان. اشتباه کردن و درس گرفتن از اون اشتباه بخشی از زندگیه. اما یه موقع یه تصمیمایی هست که وقتی بگیریمشون دیگه تمومه، دیگه به عقب برنمی‌گردیم و دیگه اون لحظه برای ما وجود نداره.

به نظرم بیایم دست از گول زدن خودمون برداریم. همیشه به اشتباه‌هامون به خاطر این‌که قراره جبرانشون کنیم نخندیم. یه وقتایی به جای تکرار کردن یه اشتباه، بایستیم. فکر کنیم و سعی کنیم جلوشو بگیریم. به نظرم مهمه برای چیزای باارزشِ زندگی با جدیّت و زمان بیشتر تصمیم بگیریم. بعضی چیزا و بعضی آدما فقط یه بار سر از زندگی ما در میارن، با عجله از دستشون ندیم. شاید فرصت دوباره‌ای نباشه.

چیزی که برای ما باارزشه، باید برامون مهم باشه. نباید اونو فدای خواست و نگاهِ دیگران کنیم. نمی‌دونم واقعاً! ولی اگه اون سال به خاطر حفظ ظاهر الکی، موهامو کوتاه نمی‌کردم شاید الان وضعیت بهتری داشتن. اون‌قد بهتر که دوباره فردا مجبور نباشم برم و کوتاه‌شون کنم!!

کلام آخر

منظورم از گفتن این حرفا برگشتن به عقب و فکر کردن و چسبیدن به گذشته نیست. نه اصلاً. گذشته همون‌طور که از اسمش مشخصه، گذشت و رفت و دیگه اصلاً وجود نخواهد داشت. این حرفا رو زدم برای آینده. برای این‌که بگم تصمیم‌گیری و انتخاب مهمه. مجموعه‌ی انتخابامون هست که جایگاه و حال ما رو تشکیل می‌دن. سرسری و عجله‌ای از کنارشون رد نشیم. به خودمون وقت بدیم برای یه تصمیم درست.

فدای سرمون هر اشتباهی که تا حالا کردیم و شد تجربه، ولی از امروز به بعد بهتر نیست برای انتخاب چیزایی که ارزش دارن و برامون مهمن بیشتر وقت بذاریم؟ درست‌تر فکر کنیم و تصمیمی بگیریم که منجر به حفظ آدما و چیزای باارزش و مهم زندگیمون بشه؟ اگه دوست داشتنی هست، اگه کاری هست، اگه دوستی هست که به درستیِ بودنشون تو زندگی‌مون مطمئنیم، زور بیشتری بزنیم برای داشتن و حفظ کردن‌شون. اگه اشتباهی کردیم و پشیمونیم ولش نکنیم و بگذریم، اگه می‌شه جبرانش کنیم. نه به خاطر بقیه، به خاطر حالِ خوب خودمون. که غنیمته به خدا این روزا!

تجربه‌ی حال خوب
تجربه‌ی حال خوب





خاطرهخاطره نویسیتجربهجوانی
مشتاق در خلق محتوا ✍️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید