
میرا قدم در دل جنگل گذاشت. مه سنگین و سردی که از بین درختان پیچیده بود، به صورتش میخورد. شنل خاکستریرنگش را بیشتر دور بدنش پیچید و نگاهش را به دمنوشهای مهآلود پیش رو دوخت. جنگل سکوت عجیبی داشت. هیچ صدایی از حیوانات نمیآمد. حتی باد هم گویی جرأت نمیکرد میان شاخههای درختان وزیده و تنها صدای قدمهای میرا بود که در این سکوت مرموز شنیده میشد.
او نمیدانست چرا باید اینجا باشد. فقط میدانست که باید بیاید. دلیلی که نمیتوانست آن را توضیح دهد، احساس عمیقی درون دلش که او را به سمت اعماق این جنگل کشانده بود. دستش به شاخههای درختها برخورد میکرد و گاهی برگهایی که زیر پایش له میشدند، صدای خشخش میدادند.
ناگهان، از دل این سکوت محض، صدای گیتار به گوشش رسید. صدای ملایم، گوشنواز و در عین حال غمگین. چیزی در آن صدا بود که میرا را متوقف کرد. دلش نمیخواست صدای آن گیتار را از دست بدهد. قدمهایش را آهستهتر برداشت و به سمت صدای موسیقی رفت.
هر قدم که برمیداشت، صدای گیتار بیشتر و بیشتر واضح میشد. انگار این موسیقی در دل جنگل پیچیده و همه چیز را تحت سلطه خود درآورده بود. میرا ایستاد، از پشت درختی بزرگ نگاه کرد.
دختری آنجا نشسته بود، روی تختهسنگی بزرگ، گیتار را به آرامی در دستانش گرفته بود. موهای بلند و تیرهاش روی شانههایش ریخته بود و انگشتهایش روی سیمها حرکت میکردند، همانطور که دل جنگل به صدای گیتار گوش میداد. میرا نمیتوانست از نگاه کردن دست بردارد، اما هیچ صدایی از او برنمیخواست.
الارا که گیتار میزد، بیهیچ حرکتی سرش را بالا آورد و چشمهایش را روی میرا ثابت کرد. انگار از همان ابتدا میدانست که کسی آنجا ایستاده است.
"میدونم اونجایی. بهتره بیای بیرون."
صدای الارا بلند و آرام بود. میرا هیچگونه تعجبی از اینکه لو رفته باشد، نشان نداد. او فقط قدم برداشت و از پشت درخت بیرون آمد.
"آهنگت بیدارم کرد. نمیخواستم مزاحمت بشم."
میرا آرام و بیاحساس گفت. صدایش، بیهیچ عاطفهای، همچنان سرد و بیتفاوت بود. نگاهش ثابت بود، بیهیچ اثری از ترس یا اشتیاق.
الارا گیتار را به آرامی پایین آورد و با دقت به میرا نگاه کرد. برای یک لحظه، سکوت سنگینی بین آنها برقرار شد، تا اینکه الارا پرسید:
"تو از اهالی اینجا نیستی، درست میگم؟"
میرا لحظهای به اطراف نگاه کرد، سپس با بیاحساسی پاسخ داد:
"اگه بودم، پیدام نمیکردی."
الارا کمی سرش را تکان داد. گیتار را دوباره در دستانش گرفت و با دقت به میرا نگاه کرد. سکوت دوباره بینشان نشست.
"اسمم الاراست."
میرا با نگاه کوتاهی به الارا جواب داد:
"میرا."
در آن لحظه، میرا دستش را بهطور ناخودآگاه به سمت گیتار برد. با دقت و آرامش، تنها برای یک لحظه انگشتش روی سیمها کشید. فقط یک لمس کوتاه، اما به اندازه کافی برای اینکه چیزی در درونش به حرکت درآید. تصویری از گذشته، از یک شب تاریک و تنها در دل جنگل به ذهنش هجوم آورد: فردی با گیتاری مشابه این، در تاریکی شب، در حالی که صدای گریهای در هوا گم میشد.
میرا از آن لمس فاصله گرفت، قلبش به تندی میزد. او با عجله از محل دور شد، گویی چیزی در دل جنگل به او هشدار میداد.
"باید برم."
پیش از اینکه الارا فرصتی برای پرسیدن چیزی پیدا کند، میرا سریع به عقب برگشت و میان درختان گم شد، رد پاش به سرعت محو شد.