تیک تاک ساعت مانند پتک میان سرم مینشیند و مرا به جنون می کشاند، تا صبح تیک و تاک های زیادی مانده که دیگر توان تحملشان را ندارم . بالش پرپر را رای سرم می کشم گویی که بمب باران و است من به پنگاه هجوم برده ام تا در امان بمانم.
چشمانم را بهم میفشارم گویی که میخواهم بزور هم که شده بگویم من خوابم ، اما حقیت چیزی فراتر از خواب و بیداری است و آن تحمل کابوس لعنتی هر شب است که دیگر مرا از همیچیز بیزار کرده است . خواب و خوراک شده است جلسات بیشمار روان درمانی و مشاوره های بیخود * بیچاره دکترها بخاطر پول چه چرندیاتی را باید بشنوند و دم نزنند و با لبخندی مصنوعی بگویند همچیز خوب است .
چند دقیقه ای است که در اتاق منتظرم تا خانوم دکتر رو ملاقات کنم . این اتاق لعنتی ادم رو یاد فیلم های جنگ جهانی میندازه یه اتاق سفید و بی روح که انگار قراره ادم رو از پا اویزون کنن . فقط یک پنکه سقفی تق و لق لازم داره تا همچش کامل شه . در باز شد و خانوم دکتر اومد داخل ، قیافش به ادم های نرمال شباهتی نداشت . نکنه اونم یه دیوونه مثه منه که اومده درمان شه ، نه دیونه که لباسش این شکلی نیست . اصلا گیرم که لباسش این شکلی باشه دیوونه که پرونده تو دستش نداره . اصلا شاید دیوونه نیست خوشو اینجوری کرده که من احساس بهتری داشته باشم .
پشت میز نشت و چشم تو چشم من زل زد . خنده مصنوعی حال بهم زن همیشگی حالت چطوره ، مشکلت چیه همه دکترها همینجوری ادم رو نگاه میکنن و بعد همین سوال رو می پرسن . نه دکترا فقط با ما دیوونه ها اینجوری رفتار می کنند. انگار تنها چیزی که یاد گرفتند همین کلمات تکراریه.
من جواب همیشگی را تو استین دارم من خوبم و بعد یه خنده بلند ، عجیب بود اونم زد زیر خنده کم کم داشتم میترسیدم اونا برای تلافی حرف های نیشدارم یه دیوونه رو فرستاده بودن تا حسابی حالمو جا بیارن . * خندم که تموم شد گفت چته ؟ مشکلت چیه ؟ و تنها یک جواب دارم درد بی درمان