ویرگول
ورودثبت نام
معصومعلی یوسفی
معصومعلی یوسفی
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

اسمت چیست



*اسمت چیست*

از خواب که بیدار می‌شوم از اینکه اسم خودم را فراموش کرده‌ام ، تعجب می‌کنم . به خودم میگویم :

"باز هم دیوانگی‌هایم گل کرد !

آخر مگر می‌شود آدم اسم خودش هم از یاد ببرد . بهتر است دست‌بردارم از این همه خل‌بازی ، احتمالا ً این توهمات ، بخاطر گیجی و منگیه بعد از خواب است ".

به نیت اینکه از این فکر مزاحم خلاص شوم ، از حالت درازکش ، به پهلو غلتی می‌زنم و زانوها را به سمت شکم جمع می‌کنم در حالی که کف دستها روی‌هم و بین دو زانوست ، جنین‌وار می‌خوابم .

اما خلاص نمی‌شوم .

سعی می‌کنم فکرم را به چیزِ دیگری غیر از این سوال مشغول کنم .

ولی نتیجه بر‌عکس می‌شود .

مثل آن جریان که می‌گوید به همه چیز فکر کن‌ ، غیر از یک فیل سفید !

راستی اسم من چیست ؟!

به ذهنم فشار می‌آورم اما چیزی بیادم نمی‌آید .

راستش ! کمی نگران می‌شوم .

چرا جواب این سوال ساده انقدر مشکل و سخت شده است ؟

دیگر خواب از سرم می‌پرد . به پشت برمی‌گردم و در حالت طاق باز . چشم باز می‌کنم ، بعد از چند بار پلک زدن ، چشمم که عادت کرد ، آسمان آبی را می‌بینم با چند تکه ابرِکوچک سفید و روشن که در فضا شناورند .

بی اختیار و طبق عادت بچگی تلاش می‌کنم‌ شکل مبهمی که توسط ابرها ساخته شده را به جانوری یا چیزی ربط دهم .

ناخودآگاه دوست دارم به یک پرنده یا فرشته‌ای شبیه باشد !

صبح‌گاه است و آفتاب هنوز سر نزده ولی محیط در حال روشن شدن است .

با نگاهی به دوروبر ، درمی‌یابم در کنارِ باغچه‌ی حیاط خانه در بسترِم دراز کشیده‌ام .

هوای خنکِ صبح تابستان دلچسب است .

نسیم ملایمی برگ درختان را آرام به رقص وامی‌دارد و همراه با بوی خوشایندی ، نوازشگرانه از روی بدنم می‌لغزد .

لذتِ فرح‌بخش نسیم ، اندک زمانی مرا به خلسه‌ی شیرینی مشغول و تلخی نامِ فراموش شده را ، از یاد می‌برم .

این لذت شیرین دیری نمی‌پاید و زمزمه‌ی این پرسشِ بی جواب دوباره در ذهنم تکرار می‌شود .

تصمیم می‌گیرم‌ ، این‌بار هوشیارتر از قبل اسمم را پیدا ، تا با خنده‌ای از روی تفریح و رضایت ، هرچه زودتر این بساط خل‌بازی را جمع کنم .

عجیب است و باور نکردنی ، ولی چیزی بخاطرم نمی‌رسد .

احساس می‌کنم کمی بی‌تابم ، دهانم خشک و آهسته آهسته هراسی بر وجودم چیره می‌شود .

مانند کسی که سر جلسه امتحان از جواب دادن درمانده باشد ، اطراف را بدنبال نجات‌ بخشی جستجو می‌کنم .

ناگهان گوشی همراهم را در گوشه‌ای می بینم ، نور امیدی در دلم می‌تابد و با خوشحالی آنرا بر‌می‌دارم .

به امید اینکه لیست مخاطبین ذخیره شده کمکی کند ، گوشی را روشن می‌کنم .

مطمئن هستم از لیست افراد به سر نخی می‌رسم و بدنبال آن اسم خودم را پیدا خواهم کرد و این مسخره بازی ها را تمام خواهم کرد .

صفحه گوشی را در مقابل صورت کمی عقب و جلو می‌کنم تا بهتر ببینم .

آیکون مخاطبین را انتخاب می‌کنم .

خوشبختانه ، همه را نشان می‌دهد .

ولی یک مشکلی هست ، بجای نام افراد فقط شماره آنهاست .

شاید کسی با من شوخی کرده باشد.

ولی این هم بعید است که کسی وقت و حوصله برای پاک کردن این همه اسم داشته باشد .

چاره‌ای نیست . باید پیام‌های دریافتی از قبل را دنبال کنم ، باشد که در یکی از آنها مرا بنام خطاب کرده باشند .

شروع می‌کنم به خواندن اولین پیام .

" سلام .خوبی . نگرانت بودم .خواستم احوالی ازت بپرسم . بهتری ؟ "

اولین پیام همین چند کلمه بود بدون نام و نشانی از فرستنده ، اما همین چند واژه بار عاطفی مطبوعی به همراه دارد ، بوی مهر مادرانه‌ای از آن به مشام می‌رسد .

و چه کسی می‌تواند بعد از مادر ، بوی چادر نماز او را در خاطرت زنده کند جز خواهر !!!؟

دومین پیام را می‌خوانم :

" مهندس جان سلام . در مورد مشکلات کامپیوترِ قسمتِ ......"

لازم نیست بقیه‌اش را بخوانم از کلمات و لغات رسمی استفاده شده ، مشخص است طرف همکار و موضوع اداری است .

پیام بعدی :

" هی ، معلومه کجایی ؟ اون کلیپ که فرستادم دیدی ؟ برو حالشو ببر ! بعدم زود پاکش کن آبروریزی نشه "

فرستنده این پیام هم که کمی تا قسمتی مشکوک و خارج از ادب است ، یکی از دوستان قدیمی‌است ، شیطنت‌هاش شیرین و ظاهراَ بی‌خیال و الکی خوش است . ولی در واقع او هم مثل خیلی‌ها ، در سن و سال مناسب خودش، خوشی نکرده ، الان دنبال لذتهای نچشیده و جوانی بر باد رفته‌اش است .

به هر حال پیام او هم بدون نام مخاطب است . درباره کلیپ مورد نظر هم نیاز به کنجکاوی نیست .

که گفته‌اند : ولا تجسسو !

پیام بعدی :

" سلام. خُب مرد ! تو چقد بی‌فکری ! نگفتی امشب مهمون داریم من دست تنها چه کنم . خودت مهمون دعوت کردی خودت هم خرید کن بیار . لیست رو واست می‌فرستم ....."

خوب این هم که بقول امروزی‌ها خانومی است و بقول قدیمی‌ها والده آقا مصطفی !

یک زن کاملاً سنتی ایرانی ، از آن زنهایی که تمام زحمت پخت‌وپز و نظافت و

حفظ ظاهر و آبرو بر عهده اوست و با روحیه مهرطلبی تلاش در جلب رضایت همه دارد جز خودش .

همه جای خانه از زحمت و تلاش این زنهای سنتی - ایرانی تمیز و مرتب است ، جز سرو وضع و پوشش ظاهری خودشان که معمولا مزیّن است به بوی ادویه غذاهای آشپزخانه .

و البته ناله‌های دست درد و پا درد هم به دنبال دارد ، هر چند قسمتی از آن ناخودآگاه روشی برای جلب توجه باشد .

آنها تنها زمانی به ظاهر خود می‌رسند که به یک مهمانی یا مراسمی دعوت باشند.

آن هم فقط با آرایش صورت و لباس‌های رنگ وارنگ .

ای کاش بجای صرف این همه وقت برای انتخاب لباس و آرایش صورت و مو ، وقتی هم برای ورزش و سلامت اندام خود می‌گذاشتند . هر چند طبق آمار با وجود کثرت امراض در آنها ولی آمار مرگ و میر در آقایان بیشتر است .

اینان سرگرمی‌هایی هم دارند که به آنها آرامش می‌دهد . از جمله فعال‌بودن در انتقال و دریافت اطلاعات مختلف از اتفاقات ریز درشت در فامیل و آشنایان در نقش مفسرِخبرگزاری تلفنی و دلسوزانه با دیگر زنان فامیل .

از اصل مطلب دور شدیم .در این پیام هم اسمی از مخاطب برده نشده .

پیام بعد مربوط به مطلب فلسفی‌است در مورد خدا که یکی از دوستان اهل فکر فرستاده که از دکتر ملکیان است خلاصه آن اینست :

"سه تصور از خدا مي‌توان داشت. اين که امري غير متشخص باشد يا متشخص و بعد آن امر متشخص، متشخص ناانسان‌وار باشد يا انسان‌وار. البته درباره وصف انسان‌واری عده‌اي آنقدر افراط مي‌کردند که اعتقاد داشتند خدا مي‌تواند مثل مجسمه باشد. در فرهنگ اسلامي عده‌اي معتقد بودند که خدا جسم دارد و ريش دارد و حتي رنگ ريش خدا را هم تعيين مي‌کردند يا فاصله دو چشم او را هم تخمين مي‌زدند. منظور من اين مقدار خام انديشي نيست يعني همان طور که ما رضا و غضب داريم. او هم رضا و غضب دارد. ما لطف و قهر داريم او هم دارد. بنده به شخصه راي بسياري از عرفا را مي‌پذيرم ، که مي‌گفتند خدا موجودي غير متشخص است. خدا يکي از موجودات هستي نيست. پس چيست؟ اين‌جاست که کساني که به خداي غيرمتشخص قائلند، حدس‌هاي مختلفي مي‌زنند. راي من اين است که خدا نفس وجود است. موجود نيست وجود است."

بگذریم ، پیام های بعدی :

تعداد دیگری از پیام‌ها را می‌خوانم‌ ، محتوای بیشتر آنها اظهار نظر و لطف آشنایان و فامیل و دوستان در مورد دلنوشته‌هایم است.

و تازه یادم می‌آید که هر از گاهی چیزی می‌نویسم و تشویق اینان انگیزه‌ای شده‌است برای ادامه دادن .

نظر تعدادی از آنها بخصوص آنان که خود با کتاب و نوشتار احساس همدلی و همسویی دارند برایم مهم و کارساز بوده است .

و جالبترین پیام در این مورد .

پیام از شخص سومی است که نه بنده ایشان را می‌شناسم نه ایشان مرا و به واسطه یکی از آشنایان مشترک دلنوشته قبلی مرا خوانده و در پیامی اظهار نظر جالبی کرده که عین کپی تحلیل او را اینجا می‌آورم .

پیام :

"نوشته‌ای وهم‌آلود، رمزآمیز و عارفانه. برای نویسنده، حوالی سحرگاه و نماز صبح- نمادی از عنفوان شباب و پاکی و نجابت روح- مکاشفه‌ای رخ می‌دهد. رویای" بی حیا غنچه ای عشوه گر" در باغچه حیاط همسایه. و او چنان غرق در این رویا، که آفتاب بر می‌دمد و لذت راز و نیاز با معبود و خواب نوشین بامدادی‌اش از کف می شود.

"غنچه" نمادیست از یک عشق معصوم و از دست رفته جوانی- شاید هم دختر همسایه!!!- که در هایهوی بازیهای روزگار و هزارتوی زمانه گم شده و اکنون که قهرمان داستان فرسوده گشته و از پا افتاده، به ناگه، در رویایی شیرین بر او جلوه‌گر میشود و از پس خاکستری چهل ساله، در روحش شعله می‌کشد و حلاوت آن، کام جانش را شهد آگین می کند.

رویا بین که در آغاز ، غنچه را با دختر ترسا -رهزن دین و دل - قیاس می کند، سرانجام از رنگین‌کمان رویا به در آمده، به شهود و بیداری می‌رسد. اما آنچه در واقعیت می‌بیند، تعبیر شیرین آن خواب نیست. به گفته‌ی خودش، درد عقوبت است و احساس گناه، و یا شاید پشیمانی، و رنج و مکافات نادیده گرفتن غنچه های زیبای جوانی... چاره‌ای ندارد جز آن که برای تسکین خویش و در جستجوی زمان از دست رفته به دفترچه قدیمی خاطرات پناه برد . "

پایان پیام .

پیام اظهار نظر و لطف دوستان برایم جالب بود نه فقط از بابت تشویق و راهنمایی‌های مفیدشان ، بلکه بخاطر اینکه به یاد آوردم که در آخر نوشته هایم اسمم را می‌نویسم .

و این بهترین راه برای پیدا کردن اسم فراموش شده خودم است !

خودم را پازلی می‌پندارم که تکه تکه های آن انعکاس وجود اطرافیانم هست .

به سراغ آخرین دلنوشته‌ام می‌روم ، پایین دلنوشته را می‌خوانم و اسمم را می بینم .

آنجا نوشته :

۹۹/۵/۱

معصومعلی یوسفی

09177045534

دلنوشتهتخیلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید