Zahra Sadat
Zahra Sadat
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

از پریشانی تا ضیافت (برداشتی آزاد از زندگی پهلوان پوریای ولی)


پرده اول: پریشانی (واج آرایی حرف پ)

پاسی از شب گذشته بود. نور پیه سوزهای پشت پنجره، به پت پت افتاده بود.‌ پهلوان پوریا، پشمینه ای پت و پهن پوشیده بود.‌ سنگین و پرعظمت راه می رفت. از پیچ و خم کوچه ها گذر کرد و به مسجد رسید.‌ پاشنه پا از گیوه بیرون نکشیده بود که پشت یکی از ستون ها صدای ناله ی پیرزنی پریشان حال را شنید. پهلوان پوریا کمی این پا و آن پا کرد و پاورچین به سمت ستون رفت. پیرزن، پتویی پشمی، دورش پیچیده بود و زیر لب پیاپی پسرش را دعا می کرد. پوریا پرسید: از چه پریشانی؟ پیرزن گفت: پسرم فردا با پهلوانی پرزور و نامدار عزم پیکار دارد. دعایش می کنم پیروز شود. او پهلوان پرآوازه ای است و اگر پشتش به خاک برسد و از پا بیافتد، از سرزنش بدخواهان شهر پناهی نخواهد داشت.
فردا صبح، پوریای ولی، پابرهنه و بی پروا پیشاپیش پسر به میدان آمد.‌پسر رنگ پریده و پژمرده بود.‌ عرق از پیشانی پاک کرد و پنجه در پنجه ی پوریا انداخت. طولی نکشید که پوریا دست بر پهلوی پسر برد و بلندش کرد. پسر پا در هوا روی دستان پوریا بود. بند دلش پاره شد پاک خودش را باخته بود. پشیمان بود از پیکار. پوریا لحظه ای سر پایین انداخت. با خود پنداشت: پسندیده کدام است؟ پیروزی خود یا دلواپسی مادری؟ پنجه هایش را شل کرد. پسر که پی فرصت بود، از پشت پوریا را به زمین زد و روی سینه اش نشست. پهلوان روی پا بلند شد. خاک از پیراهن تکاند و پیرزن را میان تماشاگران دید. جمعیت شروع به پچ‌پچ کرد و پراکنده شد.












پرده دوم: رخصت (واج آرایی حرف ر)

روشنی روز به آخر رسیده بود. پیرزن راه گذر رفیع الدوله را گرفت و به مسجد رسید. پوریا را سمتِ راستِ رواق در حال رکوع دید‌. به سمت او رفت و رو به رویش ایستاد. قدری تامل کرد. رنجور و سرافکنده گفت: رویم سیاه، نمی دانستم رقیب تویی؟ راضی به رانده شدن از حلقه رفیقانت نبودم.
پوریا روی گشاده کرد و گفت: رسم رادمردی، رعایت حال رقیب است. افتاده را رهاندن روا نیست. روزگار، دمی راغب به تو است و دمی رهیده از تو. خوشا آن لحظه ی رحیل که رستگاری، ره توشه باشد.
پیرزن بر حال پوریا رشک برد. دستانش را رو به آسمان گرفت و گفت: حقا که روسفیدِ روز رستاخیزی!



پرده سوم: ضیافت
(واج آرایی حرف ض)

پسر که از پی مادر آمده بود، همه چیز را دانست. لبه ی حوض حیاط نشست‌. پوستین ضخیمی به تن داشت. دلش به این پیروزی راضی نبود. با خود اندیشید: برنده کیست؟ او که به فضلِ مرامِ مرتضاییِ پوریا برنده شد یا پهلوانی بامروت که به ضعف حریف و تضرع مادری رحم کرد و آروزیشان را ضایع نکرد؟
از جا بلند شد و از مسجد بیرون آمد. حال مریضی را داشت که مَرضی بر او عارض شده اما حاضر به تسلیم نیست.
بر سکوی خانه ای نشست. به دیوار تکیه داد. چشمش به کتیبه ی چند ضلعی بالای در افتاد: هذا من فضل ربی.

از دور پوریای ولی را دید. ضیافتی در دلش به پا شد. جلو رفت و به پایش افتاد. سر بلند کرد و گفت: امروز به ضربه ی مروت پیروزم کردی و اکنون به رضای خاطر و روشنی ضمیر مرا بپذیر. عمری خاک کردم و اینک خاک شدن مرا فضیلت است.


پایان

داستان کوتاهپهلوان پوریای ولیواج آراییپهلوان
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید