Zahra Sadat
Zahra Sadat
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

بیا و تمامش کن!


نمی‌خواستم با این سبک و سیاق بنویسم. تمام این روزها را صبر کردم تا کمی هم که شده، آرامش به زندگی برگردد. آن وقت از روی صلابت و اقتدار! کلمات را پشت سر هم قطار کنم. زهی خیال باطل. آرامش تا همین الان که می‌نویسم به ما و زندگی و جریان عادی‌اش برنگشته است!

تمام ۴۵ روز گذشته را بی‌امان کار کردم. شب‌ها تا ساعت هشت و بلکه بیشتر سر کار بودم. هیچ روزی بیشتر از سه ساعت نخوابیدم. شب میلاد که شد، به جبران تمام تلاش‌های این مدت، خودم را مهمان هدیه‌ای کردم. سرحال بودم و نمی‌دانم چرا خیابان‌های یکشنبه شب تهران به نظرم آن قدر شاد آمد. شاید چون من خسته از یک روز طولانی و بی‌خبر از همه جا و از همه اعلان‌های گوشی‌ام که مدت‌ها است غیرفعالشان کردم، به خانه بر می‌گشتم.

سید قبول کن نشانه‌گیری‌ات صاف خورد وسط محاسباتمان و همه چیز را بهم زد!

حالا ما مانده‌ایم و بغضی که نه درست و حسابی می‌شکند و نه تمام می‌شود. ما مانده‌ایم و خشم سرکوب شده‌ای که نمی‌دانیم کجا و سر چه کسی باید آوارش کنیم. سر آن بالگرد لعنتی؟ سر هوای مه گرفته آن بعدازظهر لعنتی؟ سر سازمان هواشناسی؟ سر جغرافیای پیچیده منطقه؟ یا شاید هم سر خودت که: «تو وسط کوه‌های وَرزقان چه کار می‌کردی مَرد؟!» مگر نمی‌شد از پشت میز و با ویدئوکنفرانس، کار آن سد لعنتی و پالایشگاه را تمام می‌کردی؟!


این شد زندگی؟

مگر نمی‌گویند خاک سرد است؟ چند روز باید بگذرد تا ما شیرفهم بشویم تمام آن لحظاتی که مشغول دعا بودیم، تو ساعت‌ها بود که بار سفرت را بسته بودی؟ چقدر باید بگذرد تا کام‌مان به تلخی رفتنت عادت کند؟ کاش یکی به زور هم که شده حالی‌مان می‌کرد تصاویر و صداهای آشنایی که این روزها از تو می‌بینیم و می‌شنویم، تنها چیزی است که از تو مانده و تمام! کاش یک نفر در گوش‌مان بگوید کم‌کم باید خودمان را برای ژست‌های انتخاباتی خیلی‌ها آماده کنیم.

باشد، قرار بود زنانه نویسی نکنم.


سید جان!

یک برگه رأی پیشت داشتیم که طوری نیست، مهمان ما باش.

یک صبح تا ظهرمان را وسط سیل جمعیتِ خیابان آزادی گذراندیم که آن هم طوری نیست. هزار دلیل برای آمدنم داشتیم. اصلا همین عکسی را که می‌بینی خودم از بالای ماشین شهرداری گرفتم. زحمتی نبود.

یک هفته است شب و روزمان را یکی کردی، آن هم موردی ندارد. روزگار که همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد.

اما بیا و تمامش کن!

بیا و فکری به حال کلافگی‌مان کن. دست و دل‌مان به هیچ کاری نمی‌رود که نمی‌رود. این هم شد زندگی؟

سال‌های دانشجویی، اصطلاح «یأس فلسفی» را زیاد از این و آن می‌شنیدم و هر بار توی دلم به ژست خام آدم‌هایی که پشت این اصطلاح سنگر می‌گرفتند، پوزخند می‌زدم. اما حالا خودم...

بیا و بگو تمام تلاش‌هایمان بیهوده نبوده و نیست.

بیا و بگو آن تخته سنگی که هر بار همچون «سیزیف» تا بالای کوه می‌بریم و طولی نمی‌کشد که دوباره به جای اولش برمی‌گردد، طلسم شده نیست.


این چند خط را بدهکار بودم ...


به وقت ۱:۲۰

یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳

سید ابراهیم رئیسیشهید خدمتشب نوشت
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید