Zahra Sadat
Zahra Sadat
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

تولد ققنوس


اواخر سال ۹۱ و شش ماه بعد از دفاعیه پایان‌نامه‌ام بود. استاد خوش فکری داشتیم که همان ایام هر بار من را می‌دید، پیشنهاد ادامه تحصیل در خارج از ایران را می‌داد. آن هم کجا؟ کانادا و دانشگاهی که خودش درس خوانده بود. هر بار می‌گفت: «حیفه، تسلطی که تو به زبان انگلیسی داری استادهای این‌جا ندارن، برو و دَرست رو تموم کن. خواستی بمون، نخواستی برگرد.» همیشه هم ضمن حرف‌هایش تضمین می‌داد که با مدیر گروه آن دانشکده در ارتباط است و یک recommendation درست و حسابی برایم می‌نویسد و کارهای اداری‌اش را هم تا جایی که بشود تسهیل می‌کند. آخرش هم به عادت همیشگی می‌گفت: «از این بهتر دیگه چی می‌خوای؟»

هر بار جواب خاصی نمی‌دادم اما آخرش می‌شنیدم که می‌گفت: «برو فکرهایت رو بکن و یک ماه بعد جواب بده»

این فکر کردن‌های من چند مرحله تمدید شد. اما مُرغم در نرفتن همچنان یک پا داشت.

هیچ کس مخالفتی در رفتنم نکرد و شاید همین چراغ‌های سبز دیگران، بیشتر نگرانم کرد. آخر، یکی دو روز که نبود، لااقل سه، چهار سال طول می‌کشید. آن هم جایی که هزاران کیلومتر با ما فاصله داشت. پس چرا هیچ‌کس منع‌ام نمی‌کرد؟!

بالاخره هر دو پایم را کردم توی یک کفش که: «نمی‌روم که نمی‌روم!» مگر زور است؟ نمی‌شود همین جا ماند و دکتری خواند؟ اصلا نمی‌شود دکتری نخواند و زندگی کرد؟! چه اشکالی دارد؟

اما همه این‌ها بهانه بود. من جرات رفتن و فاصله گرفتن نداشتم. من از اتفاق‌های بدی که ممکن بود در نبودنم بیافتد می‌ترسیدم. من از غربت و دلتنگی و روزهایی که قرار بود خیلی زود شب بشوند، هراس داشتم. مطمئن بودم آنجا «ریشه» نمی‌دادم و هر موجود بدون ریشه‌ای محکوم به مرگ است!

پس ماندم و خیلی‌ها را از خودم ناامید کردم. زبان طعنه خیلی‌ها را شنیدم و خودم را به نشنیدن زدم. اما همچنان از تصمیمم کاملا راضی بودم.

. . .

طی این سال‌ها هر بار که از خودم می‌پرسیدم: «آیا تصمیم درستی گرفتم؟» قاطعانه جواب می‌دادم: «معلومه که کار درستی کردم. توی این ده سال خیلی چیزها عوض شده، اما من هنوز همون آدمی‌ام که بودم.»

حالا این روزهایی که گذشت، بارها به خودم نهیب زدم که کاش رفته بودم... آن وقت با رفتنم احتمالا حُبّ وطن هم بعد از مدتی از آن حرارتش می‌افتاد. اگر رفته بودم، شاید اتفاق‌های این سال‌های اخیر، تنها افسوس زودگذری در من ایجاد می‌کرد. سری به نشانه تاسف تکان می‌دادم و تمام! نه از خوشی‌های وطن آن قدر به وجد می‌آمدم و نه از روزهای تلخش این طور رنجور می‌شدم. شاید حتی این میل به آزادی‌خواهی و ظلم‌ستیزی که مدت‌ها است دارد شانه به شانه من می‌آید و خیال پا پس کشیدن هم ندارد، هیچ وقت اینطور درونم زبانه نمی‌کشید.

«آن‌جا» هم بدون شک از شبانه سوختنِ زنده زنده آدم‌ها در چادر متاثر می‌شدم اما مشتم اینطور گره نمی‌خورد و خشمم به مرز جنون نمی‌رسید . مطمئنا جریان عادی زندگی زودتر از «این‌جا» دست به کار می‌شد. «آن‌جا» اگر بودم دیگر انتشار گزارش‌های بررسی سانحه بالگرد اینقدر ناراحتم نمی‌کرد. «آن‌جا» شاید دیگر مهم نبود طرف درست تاریخ ایستاده‌ام یا نه، چرا که کیلومترها از منطقه‌ی پرتنش «این‌جا» فاصله داشتم. «آن‌جا» شاید زندگی ابعاد مختلفی که تا بی‌نهایت میل به حادثه‌خیزی دارند، نداشت. «آن‌جا» بعید می‌دانم پل تداعی خاصی میان روزهای هفته و حادثه‌ها وجود داشت، صبح جمعه با صبح روزهای دیگر چه فرقی می‌توانست داشته باشد؟! «آن‌جا» حتی اگر هیچ کدام از این‌ها را نداشت، لااقل فراوانیِ داغ هم نداشت! آنقدر که به قول دوستی باید به گُرده هر کدام‌مان جعبه کمک‌های اولیه باشد و مدام دل را پانسمان کنیم، بس که داغ پشت داغ می‌رسد.

. . .

دارم به ققنوسی فکر می‌کنم که به زودی از میان شعله‌های این آتش و خون متولد می‌شود.

دارم به خودم فکر می‌کنم که دیگر مثل ده سال پیش در زبان انگلیسی «پرفکت» نیستم.

دارم به تاب‌آوری آدم‌های «این‌جا» و «آن‌جا» در برابر حوادث فکر می‌کنم.

دارم به قلمه‌هایی نگاه می‌کنم که چند وقتی است جداشان کردم و در آب گذاشتم. قلمه‌هایی که باید تا حالا «ریشه» می‌دادند. قلمه‌هایی که برگ‌هایشان دارند زرد می‌شوند و هنوز «ریشه» نداده‌اند. قلمه‌هایی که احتمالا همین روزها است عمرشان تمام شود.


هرچه بالا و پایین کردم، عنوان خوبی برای این یادداشت پیدا نکردم.


تاب آوری انسانهاسیاستخاورمیانهاینجا که من ایستاده امشب نوشت
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید