ویرگول
ورودثبت نام
حانیه
حانیه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان یک داستان; قسمت یک، یک روز عادی


خب، آنروز را خوب یادم هست. درواقع احتمالا اگر شما هم در یکروز زندگیتان به کل عوض میشد، آن روز را به خاطر میسپردید.
یکی از روز های کوتاه زمستان، ساعت حدود پنج عصر بود و من خسته از هیچ کاری نکردن کامپیوتر را روشن کردم و به سراغ سرگرمی همیشگی ام رفتم: ماینکرفت.
بیرون برف میبارید و هوا سرد بود. از قضا (یا شاید هم کاملا برنامه ریزی شده) لوکیشن من هم سرزمین های برفی بود. به دنبال پناهگاهی همه جا را زیر و رو کردم، عجیب بود. هیچ چیز غیر از برف دیده نمیشد. منظورم از هیچ چیز واقعا هیچ هیچ هیچ چیزی است. نه درختی، نه غاری، نه موجود زنده ای. سرزمینی بی پایان از برف.

خب، قبول میکنم که کمی متحیر شدم اما جای ترسی نبود. میتوانستم به راحتی از بازی بیرون بیایم و دوباره بازی جدیدی باز کنم. و خب همین کار را هم کردم. نتیجه غیر قابل قبول بود. دوباره همان سرزمین و دوباره خالی خالی. در حالی که با چشم های گرد شده به صفحه کامپیوتر نگاه میکردم دوباره و دوباره بازی را باز کردم اما هر بار به همان نتیجه قبلی میرسیدم.
-غیر ممکنه! حتما ویروسی شده.
و همان موقع بود که پیامی روی صفحه نقش بست...

داستانماینکرفتفن فیک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید