در انتظار آمدن دکتر عزیزم، روی سکوی حیاط بیمارستان نشسته ام.
همانطور که صفحات ویرگول را بالا و پایین می کنم، صدایی توجهم را جلب می کند!
صدای دخترک حدودا دوساله ای که چندیست به همراه پدرش در حال رفت و آمد است.
تکه ای از خوراکی را از پدرش می گیرد و آن را در دهان کوچکش جای می دهد.
حواسم هست که تا قبل از درخواست خوراکی، دستان کوچکش را به دست پدر سپرده بود.
خوراکی را که می گیرد، شروع می کند به بهانه گرفتن.
_چیه بابا؟! بغلت کنم؟!
سرش را به طرفین تکان می دهد.
_پس چی بابا؟! خودت میخوای خوراکی رو برداری؟!
و همچنان "نه"ای که با ایما و اشاره به پدر می فهماند.
_ خسته شدی؟! میخوای یکم بشینیم؟!
اینبار قند و نباتِ پیش چشمانم، دستش را به سمت دست پدر دراز می کند.
_دستتو بگیرم بابا؟!
و لبخند مليح و پدرانه ی مرد رو به رویم، حبه حبه قند و نبات به جانم می ریزد!
نیم وجبِ فسقلی دلش گرم وجود پدر است!
پدری که حامی است، هوای دل دخترکش را دارد و انگار که به وجود آمده تا نگذارد آب در دل شیرین زبانش تکان بخورد!
سر بلند می کنم و آسمان را نگاه : «دستم را می گیری؟!»