از حال و روز این روز ها، شِکوه ای نیست؛ ولی این خستگیِ مفرط، سانِ خستگی های کودکی ست.
با این تفاوت که در امتداد خستگی های کودکی، مادر ما را روانه ی ملحفه و بالشت گل گلی می کرد و نوای گنجشک ها، خستگی هایمان را به دست رویا می سپرد.
صبح هم که از خواب دل می کندیم، انرژی ای داشتیم مضاعف از روز قبل.
قبراق، سرحال و سرزنده!
همان ویژگی هایی، که این روزها منت داشتنش را می کشیم.
خستگی های این روزهایم، مرا یاد آن روز می اندازد:
_میان خیابان ایستاده ایم و من، دست مادر را میان پنجه ی کوچکم می فشرم: مامانی؟!
او نیز خم می شود و می گوید : جانِ مامان؟!
لبم را نزدیک گوشش می برم : من چشامو می بندم؛ دستتم محکم می گیرم تو دستم.
تو برو. منو پشت سرت بِکِش!
مادر هم از معصومیت چهره ی خسته ام، لبخند را به چهره سنجاق می کند : چرا مامان جان؟!
_آخه دیگه جون ندارم...
مامان! یادته یه عروسک کوکی داشتم؟!
_آره مامانم، خب؟!
بی توجه به تای ابروی بالا رفته ی مادر ادامه می دهم :
کوکم تموم شده! دیگه را نمیرم.
هنوز در خاطرم هست، که هر بار عروسک کوکی، ساز مخالف می زد و راه نمی رفت، چگونه بغض می کردم!
خوب به خاطر دارم جمله ی همیشگی پدر را به هنگام بی قراری هایم : آدما هم گاهی ناکوک می شن؛ عروسک که سهله!
می خواستم بگویم : مادرم، حق با پدر بود!