«هجده»... عدد زیاد خاصی نیست نه مثل اعداد رند یا اعدادی مثل 7، 13 و... اما همین که به چشم یه سن بهش نگاه کنیم یهو قضیه عوض میشه؛ یه پسوند «سالگی» کافیه تا توی ذهن مون از یه عدد معمولی به یه سن خاص تبدیل بشه!
توی داستانا هجده سالگی زمانیه که ماجراهای خاص برای کرکتر پیش میاد
بلا با ادوارد ازدواج کرد تا خون آشام بشه؛ هری بالاخره ولدمورت رو شکست داد؛ رز یه دمپایر نگهبان شد؛ پیتر و سوزان سروران نارنیا شدن؛ و کلارا تونست از پس ماموریت الهیش بر بیاد
نمونه های واقعی ترش هم هست؛ حضرت زهرا توی هجده سالگی شهید شد؛ زاکربرگ توی همین سن فیسبوک رو ساخت و علیزاده عنوان “اولین مدالآور زن المپیک ایران” رو به دست آورد
و من؟ من باید برای بقا توی مدرسه بجنگم، امتحان نهایی و کنکور بدم و یه دانشگاه خوب قبول بشم.
مدیونید اگه فکر کنید از امروز که روز تولد 18 سالگیمه تا 26 آبان سال بعد منتظر اتفاق خاصیم!😌
(به نظرتون بالاخره نامه ی هاگوارتزم رو توی هجده سالگی برام میفرستن؟ من هنوز منتظرم حس میکنم یکم دیر کردن😕)
اما حقیقت اینه که 18 سالگی بیشتر از اینکه خاص باشه ترسناکه
از امروز من یه بزرگسال محسوب میشم درحالی که اصلا حس بزرگسال بودن رو ندارم. مثل رد شدن اجباری و بی بازگشت از مرز کشوریه که هیچ ایده ای در موردش نداری.
ولی من هنوز یه بچه ی بی دست و پام که بدون مامان باباش حتی توی خونه هم نمیتونه دووم بیاره دیگه چه برسه به توی جامعه!
و چهارتا دندون عقل که هر کدوم مثل خودم باید بجنگن تا یه نیمچه جا واسه خودشون پیدا کنن!
از امروز هر جرمی انجام بدم به جای اصلاح تربیت به عنوان یه بزرگسال بیرحمانه محاکمه میشم و میفرستنم زندان. به نظرم اگه قراره ادم جرمی توی زندگیش انجام بده، بهتره قبل از رسیدن به سن قانونی باشه چون همه چیز برای بچه ها آسون تره حتی قانون و مجازات.
علاقه ای به جشن گرفتن ندارم...
یه بار جشن گرفتم وقتی کلاس ششم بودم. هر سی تا همکلاسیم رو دعوت کردم ولی فقط هشت تاشون اومدن. همینطور زل زدیم بهم؛ نه حرفی برای گفتن بود نه سرگرمی برای انجام دادن بعدش کیک رو بریدیم و بچه ها زودی رفتن. شمع رو دخترخاله ی کوچیکم به جای من فوت کرد و هدیه ها یکی از یکی زورکی تر بودن.
تجربه ی خوبی نبود اما مفید بود؛ از اون به بعد دیگه حسرت جشن گرفتن تولد رو نخوردم چون فهمیده بودم چیز بیخودیه...
البته بازم دوست دارم برام کادو و کیک تولد بخرن و درحالی که دارم گنده ترین تیکه ی کیک رو میخورم چون تولدمه، به این فکر کنم که واقعا چه حسی به دنیا اومدن دارم؟
مهم نیست توی ده سالگی از خودم این سوال رو بپرسم یا هجده سالگی یا شصت سالگی، اولش که تزئینات بدمزه و خوردنی کیک زیر دندونم میره ناراضیم از زندگی. ارزو میکنم ای کاش از همون اول نخورده بودمشون.
اما بعد وقتی به اون طعم خمیر دندونی مسخره عادت کردم از خودم می پرسم پس راه حل چی بود؟ وجود نداشتن؟ نمیشه که، به هرحال اون تزئینات گول زننده نقش زیادی توی انتخاب کیک دارن...
طعم های بد باعث نمیشن که از خوردن بقیه کیک منصرف بشم در عوض وقتی اولین لایه ی خامه ای توی بزاقم حل میشه با زمان تولدم حال میکنم. مگه فصلی قشنگ تر و شاعرانه تر از پاییز هم داریم؟ خاص تر از آبان ماه؟ من توی سمفونی پاییز متولد شدم و یه جورایی انگار روحم باهاش عجین شده
در نهایت وقتی شیرینی دوست داشتنی کیک توی عمق وجودم نفوذ میکنه میترسم از نارضایتی. نکنه کفه ی رضایت ترازو سنگین تر بوده باشه اما قاضی درونم اشتباه کرده باشه؟
به انواع بیماری هایی فکر میکنم که میتونستن توی عضو به عضو بدنم وجود داشته باشن اما ندارن؛ به خانواده و شرایط زندگی که میتونستن بدتر از این باشن. به عکس ها و فیلم های بچگی نگاه میکنم که هیچ خاطره ای ازشون ندارم اما عجیب حس خوبی بهم میدن. یعنی یه زمانی حس و حال زندگی شبیه حس و حال این عکسا بوده؟
و حرف های مامانم در مورد به دنیا اومدنم رو به یاد میارم که خیلی وقته دیگه نشنیدم شون.
میگفت: موقع به دنیا اومدنت خالت خواب دید که یه گل رز سرخ گیر من اومده. اون شب اولین بارون پاییز بارید. و قبل از شروع دردم آهنگ معروف جواهری در قصر برای اولین بار از تلوزیون پخش شد. فهمیدم که قراره یه دختر مثل یانگوم گیرم بیاد😌
وقتی بچه بودم، اون آگاهانه یا ناآگاهانه به من و به دنیا اومدنم با این حرف ها حس ارزشمند بودن میداد. تنها چیزی از گذشته که باعث میشه بدونم توی این روزها و با وجود تمام بی محبتی ها یه مادر هنوز هم بچش رو دوست داره حتی اگه دلش نخواد.
به بچه هاتون حس ارزشمند بودن بدین. اگه اول از همه شما این کار رو نکنین هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای این کار رو نخواهد کرد...
هجده سالگی خاصه چون ما به طور ظاهری اینطور تعریفش کردیم.
اتفاقات خاص و تغییرات خاص رو باید خودمون رقم بزنیم. طبیعتا نسترن 18 ساله قد یه پروتون هم که شده با نسترن 17 ساله متفاوته اما من میخوام نسترن 18 ساله به کل با نسترنی که طی این 17 سال بوده متفاوت باشه. یه جورایی دلم میخواد توی این سن یه جمع بندی از شخصیتم داشته باشم تا بتونم اون رو به ورژن بهتری تبدیل کنم(و از این دست ادایی بازی ها🥴)
اما خب بعید میدونم هجده سالگی مبارکی از آب در بیاد. بخشیش دست خودمه که تلاش کنم تا موفق بشم اما بخش دیگرش سرنوشت و شانسه، از دست دادن ها و اتفاقات شوم؛ چیزهایی که دست ما نیست یا یه زمانی بوده و به موقع جلوش رو نگرفتیم. همین الانش هم شروع شدن فقط امیدوارم از پسش بر بیام و اونطور که فکر میکنم قانون داد و ستد در میان نباشه؛ یک اتفاق مبارک در مقابل یک اتفاق شوم...
پ.ن1: بهتر نبود 18 سالگی توی روز تولد ادم اتفاق نمی افتاد؟
پ.ن2:
آهنگ مذکور:
شنبه 1403/8/26