Katereh
Katereh
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دلتنگی ??

ماه کامل و زیبا ، بزرگ و تابان ، به گوهری بزرگ و آویخته در آسمان شباهت داشت.

از توی بستر بلند شدم و از پنجره به بیرون حیاط نگاه کردم ،

مهتاب همه جارا فرا گرفت بود حتی تماشای چنین زیبایی هم لرزش دستانم و تپش قلبم را کم نمیکرد .

اخر میدانی امشب با شب دیگر متفاوت است ، امشب بیشتر از همیشه دلتنگ هستم پدر عزیزم ، و امروز بیشتر از هروز بهت احتیاج داشتم امروز بیست ساله شده ام .

پونزده سال از رفتنت می‌گذرد و من احساس میکنم حتی چهره همیشه خندانت هم کم‌کم دارد از یادم می‌رود و این برای دختر بیست ساله‌ات دردناک از بابا.

بیست ساله شده‌ام و دیگر آن دختر کوچولوی ترسیده نیستم که نتواند بدون داستان هایت بخوابد ، این شب ها من برایت داستان می‌گویم ، می‌نشینم و از پنجره به آسمان خیره می‌شوم که شاید بین آن ستاره ها تورا یافتم .

دوستدار همیشگی‌ات ژانت

داستاندلتنگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید