مهناز نیسی
مهناز نیسی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

وقتی چشم بسته عاشق شدم .... 2

ادامه داستان ........

دلم فقط آرامش میخواد
دلم فقط آرامش میخواد


تا اونجای گفتم که من با تمام آرزوهای بزرگ و کوچک که تو ذهنم داشتم و دلم میخواست بشم خانوم خانه سعید،کلا داستان قضیه برعکس شد من شده بودم کیسه بوکس، سعید هر روز که میگذشت وحشتناک تر ازقبل میشد حتی بابت یه مسئله کوچیک کتک بودکه نثار من میگرد.

طوری شده بود که حتی یادم نمیومد آخرین سریعی کی مادرمو دیده بودم در عرض 2 ماه شده بودم زندانی خونه سعیدو چه زندانبان بی رحمی هم داشتم تمام عقده های که تو کل زندگیش بودرو جمع کرده بود و رو سرمن خالی میکرد .

یه شب نشسته بود داشتم تلویزیون نگاه میگردم دیدم صدای مادرم داره میاد آخه خونه سعید اینا حیاط دار بود چون کوچک بود صدا خیلی زودتر از آیفون صدا میومد البته اون موقع فقط یه زنگ (بلبلی) داشتن .

همین که سعید از پنجره کوچک اتاق به بیرون نگاه کرد و دید مادرمه لامپ خونه رو خاموش کرد دستش گذاشت رو دهنم و گفت صدات در بیاد مادرت باید جنازتو از اینجا ببره ،منم که ترسو کلا خفه خون گرفتم بعد از اینکه مامان کلی منتظر بود و دید خبری نیست به همراه پلیسا از اونجا رفت .

سعید بخاطره اینکه مامانم با مامور اومده بود انقدر عصبی شده بود و همین باعث شدمنو کتک بزنه هیچ وقت اون لگد های که میزد فراموشم نمیشه به قدر منو بد زده بود که گونه سمت راست من شکسته شده بود و همین باعث شده بود به طرز وحشتناکی چشم و صورتم کبود بشه بعدشم از ترسش منو برو خونه خواهرش یه مدت طولانی به اندازه یک ماه منو نگهداشت تا اینکه بالاخره بخاطره سماجت مادرم واسه اینکه منو از دست به اصطلاح شوهرم نجات بده حکمه جلب شو گرفته بود .

همین باعث شده سعید بره اداره آگاهی ،مسئول پرونده گفت حتما باید زنت بیاری تا ببینیم اونو کتک زدی یا نه ؟

همین که من پامو گذاشتم تو اداره آگاهی سعیدم که به دستش دستبند بود و خیالم حسابی راحت بود اگه هرچی بگم اون چون دستش بسته بودهیچکاری نمی تونست بکنه منم از فرصت استفاده کردم .

یه افسر اونجا بود ازمن پرسید کتکت میزنه منم با اینکه چشمم تو چشم سعید بود گفتم اره میزنه همین که گفتم کتکی بود که اون سرباز به سعید زد انگار یه لیوان آب یخ به من داده بودن و من جیگرم حال اومده بود .

کاش منم چندتا سیلی بهش میزدم تا بفهمه دنیا دسته کیه ولی با اون چشمای ترسناکش جوری منو نگاه میکرد که یعنی فاتحت خونست همنجا بود دست به دامن خدا شدم و گفتم انشاله از دستت خلاصه بشم .یعنی خدا به حرفم گوش میکرد .

از من چندتا سوال پرسید بعد مادرمو کشید کنار گفت شما به همراه دختر میتونی برید تا زمانی که از اینجا دور بشید شوهرش پیش خودمون نگه میدارم .بهمون تاکید کرد و گفت نمی تونه زیاد نگهش داره ما باید سریع از اونجا دور بشیم .

الان که دارم به اون موقع فکر میکنم چهره اون افسر اصلا یادم نمیاد ولی واقع خیلی مدیونش هستم .

من و مادرم خیلی سریعی از اداره آگاهی اونجا اومدیم بیرون . ساختمون بغلی اونجا پزشکی قانونی بود داشتیم با مادرم میرفتیم که من یه لحظه انگار کسی بهم بگه برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم دیدم وای همونی که می ترسیدم سرم اومد آزادیم تا همین جا کنار این ساختمان بود یه لحظه نفهمیدم چی شد خودمو انداختم تو ساختمان همین طور بدونه هدف که انتهای این ساختمان چی هست پله هارو دوتا یکی رفتم بالا .

یه لحظه نگاه کردم خدارو شکر مامان پشت سرم داشت میومد سعید متوجه شد من کجا رفتم پشت سرم اومد انقدر سمج بود که من هر طبقه میرفتم اونم میومد منم مجبور شدم رفتم بالاپشت بوم در سریع قفل کردم و یه جای برای خودم و مادرم پیدا کردم و قایم شدم همین که رسید چنتا با پاش کوبید به در نمیدونم نگهبان بود کی بود از پایین صدا زده( چه خبره ) اونم سریعی از اونجا فرار کرد رفت پایین من از ترسم از اونجا خارج نشدم و تا موقعی که از ساختمان نزد بیرون و رفتنش ندیدم نتونستم بیام پایین .

سریعی یه تاکسی گرفتم با مامان سوار تاکسی شدم نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خوشحال بودم که از دستش راحت شده بودم ولی این پایان ماجرا نبود تازه ماجرا شروع می شود .

تاکس جلو در خونه دایی نگه داشت من رفتم داخل تو مدت زمانی که اونجا بود اون بارها و بارها اومد اونجا برای اینکه منو پیدا کنه ولی من از ترسم قایم می شودم و بیرون نیومدم تا بره .اولش شکایت کردم برای طلاق ولی وقتی دیدم هر دفع هی میاد خونه دایی و دنبال من میگرده با مادرم برگشتیم تهران مگه چقدر میتونستم با ترس زندگی کنم اونم خونه کسی دیگه که شوهر من هر روز آرامش داشت ازشون میگرفت .

با مادرم تصمیم گرفتیم برگردیم تهران فرداش بلیط گرفتیمو اومدیم من که هی میخواستم به روی خودم نیارم که در عرضه 2 ماه زندگیم زیررو شده بود چون سنم پایین بود این موضوع مثل یه راز باقی موند من هر سال عید میرفتم شهرستان برای اینکه فامیل رو ببینم ولی از ترسم اصلا سمت دادگاه نمیرفتم یعنی جرعت نمیکردم وقتی مادرم ترسو تو نگاه من میدید اونم هیچ اسراری نمیگرد .

الان 18 سال از اون موضوع میگذره و سعید برای خودش تشکیل خانواده داده البته چطوری ازدواج کرده بدون رضایت من هنوز جای سواله ، اون صاحب 2 پسر شده و انگار با اون دوست دختر که زنگ میزد خونشون ازدواج کرده فکر کن زنه عقدی باشی و جواب تلفن دوست دختر شوهرشت بدی .

بعد از 18 سال من هنوز موفق نشدم به طلاق ولی الان 1 سال اون ترس مسخره گذشتم کنار و اقدام کردم به جدای از آدمی که اسم وفامیلیش فقط صفحه شناسنامه منو کثیف کرده .

هنوز دارم تلاشمو میکنم برای اینکه زندگی بهتری برای خودم بسازم ولی اون خاطره هنوز وقتی یادم میاد انگار کل زندگیمو فلج میکنه .

نمیدونم چقدر این داستان براتون جالب بود ولی من الان یه زن خیلی قوی شدم و تو جایگاه اجتماعی خیلی خوبی قرار گرفتم که دیگه بدون فکر کردن و بررسی به یه موضوع تصمیم الکی نمیگیرم .


مرسی که وقت گذاشتید و داستان منو خوندید امیدوارم هرچند که خلاصه بود ولی امیدوارم دیگه هیچ کس با مشکلی که من داشتم و دارم دچار نشده .

# نه به خشونت زنان

منوازدواجسالداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید