مهناز نیسی
مهناز نیسی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

وقتی چشم بسته عاشق شدم ....

سلام : بعد از شنیدن داستان دوست عزیزم به خودم اومدم دیدم انگشتام رو گیبورده و دارم تایپ میکنم منی که اصلا بلد نیستم داستان بنویسم .

این داستان بر گرفته از زندگی یک دوست عزیزی هست که برام تعریف کرد امیدوارم شما هم لذت ببرید.

وقتی  میخواستم فریاد بزنم بگم مامان منو  جا گذاشتی ولی صدای ازم در نیومد.
وقتی میخواستم فریاد بزنم بگم مامان منو جا گذاشتی ولی صدای ازم در نیومد.


آخ امان از دوران کودکی که هیچ وقت تکرار نمیشه .

خیلی سریع تر از اون چیزی که فکرش میکردم از تو رویاهام اومدم بیرون انگار همه چیز دست به دست هم داده بود و منو از خونه کودکیم و مادر عزیزم دور کنه .

من تو رویا کودکی خودم داشتم پرواز میکردم که یدفع با مغز اومدم پایین .

ما دوتا خواهر بودیم خواهر من خیلی زود ازدواج کرد البته همچین ازدواج خوبی هم نداشت شاید هول بود شاید یکی از دلایلش بچه تو شکمش بود همین که به خودم اومدم دیدم خاله شدم .

بعد از یه مدت طولانی رفتم شهرستانی که خواهرم زندگی میگرد که بچه خواهرم ببینم تو پوست خودم نمیگنجیدم انگار دارم میرم یه جزیره دیگه آخه ما چون درآمد آنچنانی نداشتیم خیلی کم پیش میومد مسافرت کنیم .

من رسیدم چند روزی اونجا بود تو این مدتی که اونجا بود دوست داماد اومده بود مهمونی البته از نظر من مهمونی بود نگو میومده منو ببینه .

خلاصه همین که به خودم اومدم دیدم سر سفره عقد نشستم دارم به آدمی که فقط به دلیل بلوغ ازش خوشم اومده بود بله میگفتم جالب بدونید من تا اون سن 17 سالی ، فقط میدونستم پدر دارم برام یه اسم بود مادرم همیشه میگفت اون یه زن دیگرو به من ترجیح داد واسه همین اصلا هیچ وقت از مادرم نپرسیدم چی شد که این طوری شده چون همیشه به جای اینکه توضیح بده بیشتر فحش میداد تا توضیح ، منم چون تا حالا ندیده بودمش برام مهم نبود مادرم چی میگفت .

خلاصه پدری که تا اون سن ندیده بودمش اومد یه پولی و مواد گرفته یه امضا زد پای سند ازدواج من بدبخت رفت خواستم بگم بابا تو بچه خودت خیلی ارزون فروختی ولی کدوم بچه همون دختر بچه ای که به دنیا نیومده بود گذاشته و رفت پی عشق جدیدش. زندگی دوتا دختراش نابود کرد ولی رفت برای خودش صاحب بچه شد و برای اونا پدری کرد جالب انگار از اول من و خواهرم نبودیم هر کاری کردم از دهنم که باز مونده بود صدای در بیا نیومد که نیومد پدر من رفت منو پشت سرش جا گذاشت انگار اومده بود قرارداد امضاکنه .

من شدم همسر آدمی که 10 سال از خودم بزرگتر بود همون روز بعد عقد اخلاق سعید عوض شد انگار یه آدم دیگه شده بود .

از همون روز که من از درب خونه اونا رفتم تو نفهمیدم که آخرین باری که دارم مادرم و خواهرم میبینم بیچاره مادرم .

سعید رو کرد به من گفت از این به بعد حق نداری مادر و خواهرت ببینی .

انقدر جا خورده بودم که اومدم اعتراض کردم ولی با پشت دست زد تو دهنم منو میگی از ترس به خودم فحش میدادم بخاطره این سرنوشت شوم و مزخرفم همین که اومدم باز بگم چرا دیدم اون موهای دم اسبی تا کمرمو تو دستش پیچونده تا میخوردم کتکم زد .

همونجا بود فهمیدم یا تو این زندگی میمیرم یا فرار میکنم از دستش.

##### نه به خشونت زنان

برام کامنت بزارید اگه از داستانم خوشتون اومده تا پارت بعدیشو بزارم .

منوازدواجبچهزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید