کتاب برادران کارامازوف را از برادری که ارمغان دانشگاه بود قرض گرفتهام و این روزها مشغول خواندن آن هستم. جسته گریخته در قسمتهایی از کتاب با مداد و نه چندان پررنگ مطلب بسیار کوتاهی را نوشته؛ یا بیت شعری است یا حرف و نکتهای که احتمالا به جز برای خودش برای هیچ کسی معنا ندارد. من در زندگیام کتاب خواندهام اما آنقدر سریع و احتمالا بیدقت که هیچگاه منجر به چنین چیزی نشده.
همه ما دوستان و رفقایی داریم که از شدت آرام و باوقار بودنشان حرصمان میگیرد و آرزو میکنیم برای دقایقی در رفتار خود مانند او باشیم. آرام بودن و متشنج بودن هر دو برخاسته از فرم زندگی ماست. ما یا خلوت و حرفهای خودمانی را انتخاب کردهایم که در نتیجه آن به آرامش و وقار خواهیم رسید؛ یا جمعهای پی در پی و جار زدن را انتخاب کردهایم که استیصال نتیجه آن است.
این خلوتگزینی در کنج اتاقی زیر نور لاغر مهتاب یا سایهسار خنککننده خورشید ما را به خودمان میشناساند. خودی که در مترو با هندزفری از خودمان سلب کردهایم، در رختخواب با تلفن همراه و در اوقات فراغت با معاشرتهای بیهدف و شکننده. فریاد درونی هرکسی تا زمانی که در او بمیرد مخرب است. اساسا فریاد، دعوتی است به بیرون، به جهان خارج، به واقعیاتی که ما وظیفه داریم قبل از مرگمان آنها را درک کنیم؛ و اینها حاصل نمیشوند مگر با دمی با خود نشستن.