ویرگول
ورودثبت نام
???????
???????
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

دخترکی که زیر حرف دیگران شکست اما دم نزد!

از همان کودکی همه به دختر می‌گفتند تو نمیتونی !

همیشه سال بالاتری ها بهش میگفتند وقتی به سن آنها برسه در تمامی درس هایش مردود خواهد شد و دوام نخواهد آورد .

او دختری با جثه ای ریز بود که حساب شیطنت هایش و تعهد هایش به مدرسه از دست رفته بود و در دبستان واقعا وضع تحصیلی خوبی نداشت و به جای درس حواسش پی بازیگوشی هایش بود .

دختر قصه بزرگ شد و با ورودش به دبیرستان درسش خیلی خوب شد و جزو دانش آموزان برتر بود :)

اما این دختر هیچ دوستی نداشت ، مثل همیشه تنها و مظلوم گوشه ای برای خودش تنها وقت میگزراند

او از همان کودکی مورد تمسخر همسن و سال هایش قرار می‌گرفت اما هیچ گاه دم نزد و همه را در خودش ریخت :)

در دبیرستان خیلی به او زورگویی میشد و به خاطر درس خوبش مجبور به نوشتن تکالیف بقیه میشد و هنکام امتحان عزیز دردونه بچه ها :)

همیشه به او میگفتند تو زشتی و چشمان درشتت مثل قورباغه هاست ، در نتیجه دخترک اعتماد به نفسش را از دست داد و با این واقعیت که او زشت است بزرگ شد و حتی اگر هر از گاهی امیدوار میشد که زیبا تر از قبل شده دیگران باز با زبان برنده شان او را نا امید می‌کردند .

دختر بعد از گذشت یک سال پر تشویش بلاخره یک دوست پیدا کرد که از او در برابر دیگران دفاع می کرد ، آنها دوستان خوبی بودند اما آن دوست مشکلی داشت و آن این بود که دخترک را فقط سهم خود می‌دانست و از اینکه او با کسی غیر از خودش دوست شود ناراخت و مغموم میشد :) گذشت و آن دو با دو نفر دیگر هم دوست شدند اما نه به آن صمیمیتی که بین خودشان بود ، دو سال در کنار هم خاطرات زیبا و تلخی را ساختند و زمان جدایی باز هم فرا رسید .

دوست دخترک رفت کانادا و دو دوست دیگر به هنرستان رفتند و او برای خواندن رشته تجربی وارد مدرسه ای کوچکی که کلا ۵۰ نفر دانش آموز داشت شد و باز هم تنها شد :) روز به روز رابطه اش با دوستان قدیمی اش بدتر میشد و پرخاشگر و افسرده تر از قبل شده بود .

دختر بعد از اتمام سال دهم پشیمان از انتخاب رشته اش میخواست به دنبال نویسندگی برود چیزی که همه می‌گفتند در آن استعداد دارد و موفق خواهد شد اما ترسید از به زبان آوردن خواسته اش و اینکه استعداد کافی نداشته باشد !

پس در همان رشته تجربی وارد یازدهم شد!

او دوستان قدیمی اش را ترک کرده بود و در آن یک سال خیلی تغییر کرده بود ، زبانش تند و تیز تر شده بود و فهم و درکش بالاتر و اما مهم تر از آن دیگر نمی‌گذاشت کسی بهش زور بگه :)

در سال یازدهم با افرادی آشنا شد که واقعا آدمای
خوبی میومدن و به او میگفتند چهره خوبی داره و بر خلاف تفکرات خود دختر زشت نیست !

اما دختر هیچگاه نمی‌توانست باور کند که زشت نباشد او از کودکی با این حرف که او زشت است بزرگ شده بود پس نمی‌توانست حرف دوستانش را باور کند.

حتی در فامیل هم کسی بود که از همه لحاظ به جز درس از او برتر بود و همیشه در سرش کوبیده میشد !

اما طولی نکشید که آن الهه ای که از آن بالا تر بود کاملا تغییر کرد و مقامش نزول پیدا کرد ولی دخترک باز هم محبوب نبود و می‌دانست تعداد خیلی کمی هستند که واقعا او را دوست داشته باشند ولی اکثرا آدم ها او را فراموش میکردند شاید هم نادیده اش می‌گرفتند !

روزی یه نفر به دختر گفت برای انتشار نوشته هایت میتوانی وارد ویرکول بشی و هم‌زمان روی اجتماعی شدنت کار کنی !

دختر وارد ویرگول شد و چندین نوشته انتشار کرد اما یا دیدن نوشته های دیگران سرخورده شد و با خود فکر کرد که قطعا او در نویسندگی هم استعدادی ندارد پس می‌خواست نویسندگی را رها کند که چندین نفر او را دنبال کردند و به نوشته هایش واکنش نشان دادن. پس دختر گفت این درسته نیست که زود تسلیم بشم باید تلاش خودم رو بکنم با اینکه از الان میدانم موفقیتی نخواهم داشت اما دست از تلاش نمیکشم و همکنون او هنوز در حال انتشار نوشته هایش است و تازگی با تشویق اطرافیان برای ادامه رمانش کمی به خود
امیدوار شده !

اما یک چیز در مورد او وجود دارد که هیچ کس نمیداند ، اینکه دخترک ما تنها بود همیشه و در همه زمان .

درست است دوستانی داشت اما همیشه درد های اصلی اش را با خود و ماه آسمان حل و فصل میکرد .

حتی گاهی به ماه حسودی میکرد چون حداقل خورشید نور خودش را به ماه میداد و ماه هم کسی را پشت خودش داشت و بر خلاف ظاهرش تنها نبود !

همه به او میگفتند بی احساس چون او هیچ گاه احساسات زیادی نشان نمی‌داد و در لحظات غم انگیز به جای گریه لبخند میزد !

اما کاش یکی از آنها میفهمید که آن دختر بی احساس
نیست و تنها از احساساتش فراریست و آنها را پنهان میکند تا حداقل سنگ دردی برای دیگران باشد :)

دخترک قصه همکنون وارد دوازدهم شده اما هنوز که هنوز است با وجود شیطنت هایش که لبخند بر لبان اطرافیانش می آورد هیچگاه از ته دلش خوشحال نبوده و خودش گاهی فراموش می‌کند که خنده هایش دکوریست و دارد برای دیگران نقش بازی میکند .

حال او قرار است چهره اش را در دسترس عموم قرار دهد ولی می‌ترسد از حرف های پشتش و می‌ترسد که به خاطر چهره ملعونش کسی کلیپ های او را نگاه هم نکند :)

راه چاره برای دخترک چیست ؟

# دلنوشته



دلنوشتهحال بدت رو با من تقسیم کنحال خوبتو با بقیه تقسیم کنفک کنم زیادی زده به سرمکمی بی حوصلم دستم به نوشتن نمیره
"هر چه آید به سرم باز گویم گذرد وای از آن عمر که با میگذرد ، میگذرد ??
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید