لباس های مشکیمو به تن کردم یک سال دیگر هم گذشت.
از اتاق خارج شدم و باز هم غر زدن های مادرم که چرا این روز رو مثل هر سال سیاه پوشیدم شروع شد.
سیاه به غیر از ایام گناه برایش نحسی به حساب میآمد ، باز هم سکوتم تنها پاسخ ممکن برای سوال های بی پایانش بود .
سوار ماشین شدیم و به سمت باغ حرکت کردیم ، باز هم مثل همیشه مهمونی دعوت بودیم .
وقتی رسیدیم سلام آرومی گفتم و راهم را به آلاچیق آخر باغ کج کردم ، آسمان سیاه شب سنگینی قلبم را بیشتر میکرد ، بغض مانند تیله ای در گلویم گیر کرده بود و تا می آمد بشکند پایین میرفت و به گلویم فشار میآورد .
همه میدانستند خیلی وقت است دیگر خود قبلیم نیستم ، متوجه کدری چشمان پر احساسم شده بودند اما هیچکدام دلیلش را نمیدانستند .
گاهی میشنوم مادرم با مادربزرگم درد و دل میکند و بیشتر دغدغه اش تغییر رفتار من است ، او از کم حرف شدنم ، کم اشتها شدنم ، افسرده شدنم گله دارد اما چه کنم نمیتوانم حتی برای دلخوشی او هم نشاط را به چهره ام بازگردانم تا حداقل با ظاهری شاد گولش بزنم تا دست از سرم بردارد .
تمام آینه های اتاقم را پارچه کشیدم ، دلم نمیخواهد نگاهم به صورتم بیوفتد و یاد آور آن روز ها شوم ، نمیخواهم با دیدن قیافه ام که میدانم خیلی داغون است تلنگری بخورم و بیدار شوم ،میخواهم همین جور در این غم دست و پا بزنم .
در افکارم غرق بودم که حضور کسی را در کنارم حس کردم ، باز هم او بود مثل همیشه هر سال این روز را پیشم بود و تنهایم نگذاشته بود .
او هم دلیل رفتار هایم را نمیدانست اما با وجود بد خلقی هایم پیشم بود ، مثل همه به جونم کمی با شوخی غر میزد تا لبخند بزنم اما تا سکوتم را میدید ساکت تنها کنارم مینشست و و در آغوشم میگرفت .
یا صدایی گرفته که مبدانستم ناشی از گرفتگی من است گفت :« هنوزم میخوای مهر سکوت به لب هات بزنی ؟! هنوز اونقدری مورد اعتمادت نیستم که دلیل این حال بدت رو بهم بگی ؟»
او مورد اعتمادم بود همین که مانند بقیه بعد از دیدن سکوتم در جواب سوال هایش راهش را کج نکرد و تنهایم نگذاشته خودش برایم کلی ارزش داشت ، شاید باید بهش میگفتم .
بلاخره بعد از مدت ها در جواب سوال هایش حرف زدم
+: سکوت من خیلی حرفا توشه اما به زبان نمیشه آوردشون باید بگم خیلی وقته اعتماد من رو بدست آوردی
و لبخند نصفه نیمه ای زدم ، با دیدن لبخند ناقصم با شدت از جایش بلند شد و با هیجان گفت :« بلاخره بلاخره تونستم بخندونمت بلاخره لبخندها رو دیدم این لبخند برام خیلی با ارزش تر از هرچیزیه »
با دیدن هیجانش متعجب به او مینگریستم یعنی آنقدر مغموم و درمانده بودم که برای یک لبخند ناقص اینقدر ذوق میکند ؟!
+: میخوای دلیلش رو بدونی ؟
_: آره در تمام این سال ها مجبورت نکردم بهم بگی تا آمادگیش رو پیدا کنی ، من صبور تر از اونی هستم که فکرش رو میکنی .
دهانم را باز کردم و پس از مدت ها بیشتر از یک دقیقه حرف زدم و دلیلم را برایش گفتم ، قلبم کمی سبک تر شده بود .
سرم را بالا آوردم که با چشم های اشکیش و دست مشت شده اش روبهرو شدم ، حتما فکر میکرد دلیلم چیز دیگری باشد .
دستم را گرفت و محکم کشید و از جایم بلندم کرد ، کمی دردم آمده بود اما بیشتر متعجب نگاهش میکردم که با صدای فریادش مردمک چشمانم لرزید .
_: خیلی احمقی که این همه سال همه درد هاتو ریختی توی خودت و بهم هیچی نگفتی لعنتی من باید الان بفهمم که ...
دستم را روی دهانش گذاشتم
+: هیس میخوای همه رو خبر کنی که اینجوری داد و بیداد میکنی ؟
_: دهنتو ببند که از دستت اعصابم خورده
لبخندی به این عصبانیتش زدم ، رفتارش کاملا با بقیه هم نوعانش متفاوت بود و همین او را برایم از بقیه متمایز میکرد .
آروم در آغوش گرفتمش و محکم به خودم فشارش دادم ، حس آرامش و امنیت سر تا سر وجودم را پر کرد حالا دیگر کارم تمام شده بود و بلاخره دردم را گفتم .
ازش جدا شدم و اشک هایش را پاک کردم و به گونه خیسش بوسه ای زدم
+: متأسفم که بهت نگفتم نمیخواستم اطرافیانم رو ناراحت کنم
با احساس دردی آرام دستم را به سرم بردم و جیغ کوتاهی کشیدم ، میدانستم چرا اینجوری شدم اما او هول کرده بود و محکم شانه هایت را گرفته بود و مدام حالم را میپرسید
+: چیزی نیست عادیه این ...این ....
چشم هایم تار شدند ، وقتش رسیده بود
+: وقتش رسیده :) متأسفم و ممنونم که پیشم بودی
با شنیدن این حرفم زجه زد و با فریاد گفت
_: نهههه نهههه تو حق نداری اینکارو باهام کنی نمیتونی ....
اما حرف هایش نصفه ماندند چون تن بی جون و بدون نبضم بر روی دست هایش افتاد
این بود پایان درد چندین ساله من ....