من با تعدادی از دوستانم یک چالش راه انداختیم. نوشتن داستان به شرطی که پنج واژه حتما توی داستان حضور داشته باشند.
شما هم اگر دوست داشتید با کلمات ما همراه شوید.
کلمات امروز:
پوزش، تملق گفتن، سرک کشیدن، حراف، دغلکار
روی نیمکتی نزدیک چراغبرق قدیمی پارک، پیرمردی مینشست. این چراغ برق اولین چراغ برقی بود که در شهر گذاشته بودند. پیرمرد روی نیمکت مینشست و به رهگذران قصهی آن چراغ برق را میگفت. پیرمردی عجیب بود. ژندهپوش، ولی دوستداشتنی. کمرش خمیده، ولی یک سر و گردن از پیرمردان دیگر قد و قوارهاش بلندتر. همیشه داستانهایی برای گفتن داشت. داستانهایش تازه و به دور از کهنگی. هیچکسی نمیدانست که این داستانها را از کجا پیدا میکند. در نگاه اول ظاهرش جلب توجه میکرد، ولی بعد تنها حلاوت داستانهایش شنیده میشد.
کسی به لباس کهنه و پارهاش توجهی نداشت. قصههایش پیر و جوان را شیفته و مفتون میکرد.
ستار همان جا بود که با پیرمرد آشنا شد. به تازگی بازنشسته شده و برای فرار از ملال بیکاری به پارک آمده بود. از حلقهی پیرمردان دورِ پیرمرد ژندهپوش، شگفتزده شد. پنداشت که معرکهای است و شاید پیرمرد قرار است زنجیری را پارهکند یا با فلوتی سحرآمیز، ماری را به رقص وا دارد. زیر لب گفت: «باز هم یک دغلکاری دیگه. نمیدونم این مردم کی میخوان عاقل بشن و بفهمن که اینا همهاش حقه است.» بیتوجه به پیرمرد و حلقهای اطرافش از کنارشان گذشت. روز بعد باز حلقه را دید و ویرش گرفت که سرکی بکشد و ببیند چه حقهای پیرمرد به کار میبندد که همیشه گرداگردش شلوغ است. نزدیک حلقه شد. پیرمرد داشت داستان پیرمرد خنزرپنزری بوف کور را میگفت. ادعا میکرد که واقعیت دارد و آن پیرمرد کسی نبود جز پدربزرگ خودش و هنوز آن کوزه در خانهشان است و از ترس اینکه آن زن اثیری از کوزه بیرون بیاید و دوباره فتنهها به پا کند، آن را در هفت صندوق پنهان کرده و در سرداب خانه مدفون ساخته است. پیرمردان دیگر با اشتیاق به حرفهایش گوش میدادند و با لبخندی، اشتهایشان برای شنیدن ادامهی داستانش، نشانش میدادند. ستار در دل گفت: «عجب پیرمرد حراف و دغلکاریه. آخه اون داستان که فقط یک داستان سورئالیستی بود و حقیقت نداشت. اینها چقدر سادهان که نشستن پای حرفای این پیرمرد.»
باز بیآنکه حرفی بزند، از حلقه دور شد.
روز بعد که دوباره به پارک رفت و حلقهی سپید موی را دید، باز بیطاقت شد برای شنیدن داستان پیرمرد. با خودش اندیشید که ببینی امروز چه داستانی برای تعریف کردن دارد.
نزدیک حلقه شد و پوزشخواهانه جلو رفت تا نزدیک پیرمرد ژندهپوش باشد. پیرمرد از سال بلوا میگفت و آن داری که سایهاش روی زمین افتاده بود. داری که سایهاش شبیه هیولایی خونخوار بود. پیرمرد گفت: «من اونجا بودم که عموم رو سر بر دار کردن. جنازهاش تا سه روز بالای دار بود و من سه روز تمام به چشمهاش خیره موندم. نمیتونستم از جام تکون بخورم. بعد از اینکه عموم رو از دار پایین اوردن، من هم افتادم. یک هفتهی تموم میون مرگ و زندگی دست و پا میزدم.» همان لحظه چشمهایش چنان خیس از اشک شد که جویی از اشک روی ریشهای بلندش راه افتاد. چه کسی میتوانست حقیقت این داستانها را انکار کند.
ستار که اشکهای پیرمرد را دید، شیفتهوار منتظر ادامهی داستان ماند، ولی پیرمرد دست از گفتن کشید و گفت: «دیگه امروز توانی برای گفتن ندارم. یادآوری اون خاطره، تمام انرژیم رو گرفت.»
پیرمردها شروع کردند به گفتن تملقش که ادامهی داستان را بگوید، ولی پیرمرد حالش ناخوش بود و رنگ به چهره نداشت. پس به تملق گفتنشان وقعی ننهاد و آرام و با طمانینه در حالی که نمیتوانست کمرش را صاف کند، از جمع حلقه دور شد.
ستار از پیرمردان پرسید: «فردا چه وقت میاد؟»
پیرمردی گفت: «نمیدونم. هر وقت که دلش بخواد. باید بخت یارت باشه که وقتی بیاد که تو هم حضور داشته باشی. ولی همیشه میاد و روی همین نیمکت میشینه.»