ویرگول
ورودثبت نام
ساجده فارسی
ساجده فارسی
ساجده فارسی
ساجده فارسی
خواندن ۳ دقیقه·۱۵ روز پیش

عزیز


سوار پراید سفید اسنپ می شوم.

-خانم فلانی؟

-بله فلانی هستم.

حرکت می کند و بعد از پرداخت آنلاین کرایه‌ی فضایی از شیشه کنارم به تصویر دودی همیشگی تهران خیره می شوم. البته خود شیشه هم کثیف است.

از روی صندلی عقب، به راننده‌ نگاه می‌کنم و بعد به آینه‌ی جلو.

یک عروسک کوچک فومی از آینه‌ی جلو آویزان است و تکان تکان می‌خورد. یک سگ آبی رنگ با لباس پارچه‌ای طوسی. من عین این عروسک را داشتم. همه مدل‌هایش را، سگ و خرس و اسب و... همه لباس پارچه‌ای تنشان بود. یک زنجیر نازک برای آویزان کردن هم از کله‌شان زده بود بیرون.

مادربزرگم بیست و پنج سال پیش برایم از کیش از این عروسک‌ها سوغاتی می‌آورد. همان سال‌هایی که هنوز بابا زنده بود. همان سال‌های دهه هفتاد.

آن سال‌ها من نوه‌ی ساکت و خجالتی‌ بودم و "عزیز" زنی جا افتاده و دست و پادار که خوب از پس خودش بر‌می‌آمد.

پنجاه و چند ساله بود اما هر چند ماه یک بار با همسر برادرش می‌رفت کیش و با هم لباس و دکوری و گلدان و... می‌آوردند تا همسر برادرش در تهران بفروشد.

ما نوه‌ها به او "عزیز" می‌گفتیم. نمی‌دانم چرا اینطور صدایش می‌زدیم چون خیلی هم عزیز نبود. شاید چون نوه‌ی اول او را اینطور صدا زده بود، ما ده نوه‌ی بعدی هم ادامه می‌دادیم.

"عزیز" آن سال‌ها خوب از پس خودش بر‌می‌آمد. از پسِ خودش که هیچ، از پس همه برمی‌آمد. صاحبخانه و همسایه و فامیل و... همه و همه را حریف بود. چهل سال بعد از مرگ شوهرش زندگی کرد و یک بار هم محتاج هیچ مردی نشد. چهار بچه قد و نیم قد را بزرگ کرده بود و همیشه گوشزد می‌کرد من "خواهر مَمَد"م، باید بلد باشم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم.

اما مَمَد قبل از انقلاب پاتوقش کاباره بود و کارش شرط بندی و زن‌بازی و...

بعد از انقلاب هم زن و سه بچه‌اش را رها کرده بود و افتاده بود دنبال رفیق و رفیق‌بازی. کارنامه‌ی خیلی درخشانی نداشت اما عزیز همیشه به خواهر او بودن افتخار می‌کرد. هرچند "ممد" آخر سر راننده اتوبوس مسافربری شد و یک بار که بی‌خبر مسافر برده بود، وسط جاده رفسنجان با ماشین نفتکش تصادف کرد و تا مغز استخوان سوخت و تازه هشت ماه بعد از سوختنش نگرانش شدند و رفتند دنبالش و فهمیدند‌ دولت در قبرستانی همان حوالی، چهار استخوانی که از او باقی‌مانده‌ را دفن کرده است. اما "عزیز" همیشه می‌گفت من "خواهر مَمَد"م، معلومه باید قوی باشم.

خلاصه، "عزیز"  آن سال‌ها از پس همه برمی‌آمد. هرچند بعد از مرگ پدرِ سی و شش ساله‌ی من کمی اُفت کرد اما هنوز کمی تا قسمتی "خواهر مَمَد" بود.

آن سال ها، هنوز مثل این ۷ سال آخر زندگی‌اش زندانی تختِ گوشه‌ی خانه‌اش نشده بود که از پس دستشویی رفتن هم برنیاید.

آن سال ها، مثل این چند ماه، در قبر، پیش مادرش نخوابیده بود و بچه‌هایش، همان بچه‌هایی که گفتم به تنهایی بزرگشان کرده بود، سر یک آپارتمان ۹۰ متری ۱۵ ساله در شهرستان، شصت سال خواهر و برادری را زیر پا نگذاشته بودند.

آن سال ها هنوز...

راننده توقف می‌کند و از من که هنوز نگاهم به عروسک آویزان به آینه جلو است، می‌پرسد: خانم مقصدتون همین جاست؟

گیج و گنگ نگاهی به اطراف می‌اندازم. چند ثانیه طول می‌کشد تا از سرقبر عزیز، به پراید سفید برگردم.

-بله. ممنون...

پیاده می‌شوم و هنوز به "آن سال‌ها" فکر می‌کنم، به کیش و عروسک‌های حیوانات فومی با لباس‌های پارچه‌ای فکر می‌کنم، به عزیز، به خواهر ممد، به زنی که خوب بلد بود گلیم خودش را از آب بیرون بکشد اما بعد از ۸۰ سال برگشت توی دل استخوان‌های مادرش...

ساجده فارسی

۱ آذر ۱۴۰۴

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

اتو ابزارپرداخت آنلاینعزیزدنده عقب با اتو ابزار
۳
۰
ساجده فارسی
ساجده فارسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید