دانیال کوچک داخل خانه ای ویران پنهان شده بود و به پهنای صورتش میگریست.
همه جا صدای بمب و تیر بود که به گوش میرسید. مردم هراسناک به هر سو میدویدند. کودکانی در کنار اجساد خانواده شان میگریستند. مادرانی ناباورانه اندام بی جان کودکانشان را در آغوش میفشردند و دردشان را فریاد میزدند. اما در این میان برخی بهت زده بودند، آنها نمیدانستند چه اتفاقی در حال وقوع است آنها نمیتوانستند درک کنند که چگونه در عرض چند ثانیه تمام اعضای خانواده شان را از دست دادند آنها نمیتوانستند باور کنند.
رز هم از آن ها بود. او دختر زیبا و بالغی بود موهای بلند و لختی که موقع راه رفتن آزاد به هر سو میرفت و چشمانی مشکی با ابروانی کشیده.
وقتی از وحشت صدای بمب ها به خانه برگشت با ویرانه ای رو به رو شد. او میتوانست بدن های بی جان اعضای خانواده اش را ببیند که زیر آوار های خانه جان دادند او نمیتوانست باور کند، آرام آرام گام برمیداشت و به جلو میرفت اما نمیدانست کجا او به خاطراتش فکر میکرد به خواهر کوچکترش به مادر و پدرش به تمام آنچه فکر میکرد خواهد داشت اما دیگر همه چیز تمام شده بود .
حال اون تنها بود.
شهر محاصره شده بود، تانک ها از بیرون شهر خانه های باقی مانده را هدف میگرفتند. اعضای بدن قطع شده، کودکان مرده، زنان و مردانی که هر کدام در گوشه ای افتاده بودند .
باران شروع به باریدن کرد.
رز به خانه ویرانی رسید، صدای تیر نمیگذاشت خوب بشنود اما از داخل ویرانه ها صدای گریه می آمد
وارد آنجا شد میتوانست حدس بزند صدای یک کودک است.
دانیال کوچک گوشه ای پنهان شده بود وقتی صدای پای رز را شنید وحشت زده بغضش را خورد و سعی کرد تا دیگر گریه نکند. رز متوجه حرکتی شد او دیگر صدای گریه را نمیشنید همانجا روی زمین نشست و با صدای تقریبا بلندی که دانیال بشنود گفت: من هم چند دقیقه پیش فهمیدم همه اعضای خانوادم مردن همه کسایی که دوستشون داشتم وقتی صورتای سرد و بی جونشون رو لای آوار خونه دیدم نمیتونستم باور بکنم .
اما این بار رز با چشمانی پر از اشک شروع کرد به گریستن با صدایی بلند، دانیال وقتی صدای گریه رز را شنید متعجب شد آرام سرش را برگرداند تا او را ببیند رز وسط آوار ها نشسته بود و میگریست. دانیال آرام از مخفیگاهش بیرون آمد، با گام هایی کوچک به سمت رز رفت آرام آرام به او نزدیک شد و بی آنکه رز نزدیک شدنش را بفهمد او را در آغوش گرفت.
میشد یکی از آن هواپیماهای جنگی را دید که به شهر نزدیک میشود.
رز اشک هایش را پاک کرد و سرش را با یک لبخند بالا آورد، به صورت دانیال نگاه کرد و گفت : میشه با من برقصی؟ مامانم همیشه میگفت رقصیدن میتونه حال آدم رو بهتر بکنه. دانیال با تعجب به رز خیره شد اما رز در انتظار جواب بود دانیال با کمی ترس سرش را به نشانه تایید تکان داد.
رز از جایش بلند شد و دستان دانیال را گرفت. آنها پاهایشان با صدای تیر هایی که به سمت شهر می آمد حرکت میدادند با صدای بمب ها دستانشان را به هر سو میبردند، میچرخیدند و باز پاهایشان را به عقب و جلو میبردند.
شهر ویران شده بود اما هنوز میشد دو نفر را دید.
دو نفر که در ویرانی ها میرقصند.
بمب ها یکی پس از دیگری به شهر اصابت میکردند و هر چیزی را میبلعیدند.
رز زانو زد تا هم قد دانیال شود. میشد اشک را در چشمانش دید اما او لبخند میزند صورت کوچک دانیال را نوازش کرد و گفت: این بهترین رقص تمام زندگیم بود. بعد او را محکم در آغوش کشید.
آنها هر آنچه بود را ویران کردند، تمام عشق ها، تمام محبت ها، تمام دوستی ها، تمام آغوش ها، بمب ها تمام روز ها را ویران کردند
و حتی یک نفر هم رقص زیبای رز و دانیال را به یاد نخواهد آورد.