ای اربابِ کمونیست من
تو از کدامین مثال افلاطونی برآمده ای؟
که چنین پست و حقیر می نمایی
سگانت
ای ارباب، سگانت
پارس هر روزهی سگانت رویا را از چشمانمان ربوده است
و ندای سکوت را
ای ارباب تو کیستی که چنین در سوال نمیگنجد و چنین معصوم مینماید؟
ما بردگان ارباب خویشیم
اوست که قادر است
اوست که عالم است
اوست که
ای ارباب
جان ما در دستان توست
تو میستانی آن را نه کسی دیگر
ای ارباب
عفو کن ما را برای آزادی از زندان وطن
آن جا که طناب ها هر سحرگاه نجات میدهند
دخترانی را که دگر باکره نیستند
آن جا که قبرستانهایش زندهتر است
آن جا که هیچ چیز به جز اتمها ارزش ندارند
آن جا خانهی من است
من در کشور نقاب ها زندگی میکنم
در میان انبوه مترسکها
در خیابان ظلم
کوچهی ترس
ساختمان جهل
طبقهی رنج
منزلگاه من است
ای ارباب
خستهام
پاهایم شکسته است
چشمانم را کور کردهاند
دستانم بسته است
بوی تلخ تجاوز میدهم
ای ارباب
میدانم
من دگر برده خوبی برایت نیستم