کسی این نوشته هارو نمیخونه و من فقط برای خودم مینویسمشون خوب اینم یجورایی خوبه و باحال ... توی این مدت دردای زیادی کشیدم. هیچکس منو حمایت نکرده در تمام مدت من تنها بودم و تنهایی اشک میریختم. راستش خیلی ناراحتم خیلی از همه گله دارم حتی از خدا هم گله دارم حالم از تمام ادما بهم میخوره هیچکس واقعا بهت امید نداره من و حتی خانوادمم نمیخوان. مادرم اسمشو باید بزارم مادر؟ میگه اگه یه گاو داشته باشیم از تو فایده بیشتزی داره یا میگه دختر فلانی اینجوریه دختر فلانی اونجوریه ... جدیدا با یکی کات کردم ومشکلات روحیم واقعا بد بود تا صبح خواب نداشتم و اگر میخوابیدم بالا میوردم و همونی که بهش میگید مادر .. بهم میگفت ازت جات بلند شو و منو بخاط تنبلی کلی فحش میداد و کتک میزد بابامم از اون بدتره یه اشغاله هر موقع من و مادم بحثمون میشه میگه یک کلمه دیگه حرف بزنی جوری میزنمت که بمیری اوه شایداینا تو سرنوشت منه شایدم نمیدونم... هیچ ایده ای ندارم توی تمام زندگیم کارشون تحقیر کردن و فحش دادن به من بوده همیشه با نگاه های بدی نگاهم میکنن من نمیتونم مثل بقیه دوستام بعضی وقتا برم بیرون یا حتی لباسامم خانوادم انتخاب میکنن .. واقعا خستم و تنها سوالم اینه زندگیم چرا انقدر سخته؟ امروز یه تصمیمی گرفتم خانوادم منو خیلی ناراحت کردن..وافعا خیلی بارها قلبمو شکوندن ازشون متنفرم. اما من نمیزارم این شکلی بمونه و هرجور شده انتقام میگیرم با سرکار رفتن - مهاجرت کردن - یا هر چیز دیگه ای که بشه باید تقاصشو بدن تقاص تمام کارایی که باهام کردن حرفایی که بهم زدن همشو باید برگردونن. 4 فروردین - 1402