.
چند دقیقهای است که به خانه رسیدهام.گرد شب از لباس تکاندم و با یک لیوان شیر تازه،تاریکی را سپید بخت کردم!
چند سالی با همراهی تعدادی از دوستانم پروژهای را پیش میبردیم با عنوان "مجله علمی".آشناییهای ارزشمندی در این مسیر شکل گرفت.از جمله دوستی با رصدگران حرفهای آسمان که دنیایی از زیبایی را مقابل چشمانم گشودند.
امشب به دعوت تعدادی از این عزیزان به تماشای بارش شهابی برساوشی رفتیم..یکی از زیباترین پدیدههای جهان نجوم که هنگام عبور زمین از میان تودهای از سنگها در فضا رخ میدهد..
تلاش برای گرفتن عکس و ثبت این لحظات البته که جای تماشای آن را پر نمیکند.اما ما دوست داریم خاطرات را به تصویر بکشیم . و امان از آن روز که بخواهیم که نباشند.گاه با هیچ میانبری از حافظه حذف نمیشوند.
پس از مدتی عکس و بحث،از گروه فاصله گرفتم.. روی شنزار دراز کشیدم و موازی با آسمان به تماشایش مشغول شدم.
در سکوت و تاریکی به سیمای تابناکش خیره شدم.آن قدر به هم نزدیک بودیم که یک آن،خود را در آغوش او دیدم.
شهابی از دیدگاهم گذشت.به ذهنم.رسید یکی از نابترین آرزوهایی که میتوان برای کسی داشت این است که "آسمانی" در زندگیاش داشته باشد.
کسی که مانند آسمان بر او ببارد و سیرآبش کند،به هنگام تنشها و پیچشها او را آرام کند،در تاریکی دالانهای زندگی،مسیرش را روشن کند و هر جا که بخواهد دیده بر دیدگانش بدوزد و چه اندازه مهم آن که آغوشش هماره گشوده باشد که ما همه به این شب پناهگاه نیازمندیم برای صعود به قلههای پیش رو.
آسمان هم باشيم...