به تو مینگرم،
به چشمهایت، به برقِ جدایی ناپذیر مردمکی که درون آن پرده ی سفید میرقصد
به تو مینگرم،
به دستهایت، به خونی که در رگهایت هر لحظه تو را برای من زنده نگه میدارد و تو نمیدانی این جریان همیشه در جریان چقدر عزیز است.
به تو مینگرم
به تو مینگرم و دگر هیچ ندارم برای گفتن، در جست و جوی کلماتی که تو را وصف کنند، خیره به چشمانت دنیا را در دست میگیرم
و تو نمیدانی این قلب تپنده، چه با شور برایت میتپد و هر روز به عشق تو و نگریستن به تو از رویاهای در خواب دست میکشد و دوباره و دوباره برمیخیزد و به آفتاب سلام میدهد.
گاه گاه و آنگاه که به تو مینگرم دیگر نه میتوانم برایت شعر بگویم و نه زبانم را در این کام تلخ بچرخانم و تو را سر ذوق بیاورم
گاهگاه و آنگاه که تو از آنِ منی و من از آنِ تو همانگاه، تو عاری از منی، من عاری از تو...
آن گاه که در تک تک و یک به یک لحظات با تو بودن ذوب میشوم، تو گویی در خوابی، در خیال، در گفت و گویی شیرین میان ماه با ستارگان.
من اما غرق شده در اقیانوس چشمانت
غرق شده در آغوشت، در صدایت.
درخشش تو به درخشش ماه میماند و من ستاره ای در دل اقیانوس تو ام.
این منم، بخشی از وجود تو؛
این تویی، بخشی از وجود من؛
#آتنا_باقری