آتنا باقری
آتنا باقری
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

بیگانه آلبر کامو


به گمانم مناسب ترین اسمی که کامو می‌توانست برای داستانش تعیین کند، بیگانه بود.
بیگانه نه تنها با بشریت بلکه با تمامی جهان.
درک مُرسو که کامو او را بیگانه ی داستان خوانده بود تا حدی برایم سخت و طاقت فرسا بود که با خود اندیشیدم مگر تا چه حد خواندن و پیش بردن جملات یک کتاب باید سخت و ناممکن باشد؟
داستان مرسو و تمام دغدغه های فکری اش نه آنچنان دلچسب بود و نه آن چنان دغدغه مند که بخواهم آینده را برایش طلب کنم.
اما درست در نیمه ی دوم و پایانی کتاب، هنگامی که مرسو محکوم به مرگ شد دریافتم که سرگذشت این بیگانه برایم اهمیت دارد!
دریافتم، رها کردن نصفه و نیمه ی این بیگانه، به منزله ی رها کردن چیز مهمی است.
مرسو درک نشدنی بود.
گنگ و مبهم.
گویی گاه گاهی نمیدانستم که متهم چه کسی است؟
مرسو؟ یا جهان اطرافش؟
اما میخواستم بدانم در ذهن این بیگانه، چه منطق و اصلی برای این زندگی و این مرگ قرار گرفته، که تا این حد فراتر از انتظارم می اندیشد؟
آیا مرسو که در نیمه ی ابتدایی داستانش برایم تبدیل به فردی بی احساس شده بود و دیگر حس میکردم برای این شخصیت هیچ ارزشی قائل نیستم،
او را که تا این حد به قضاوتش نشسته بودم و با خود اندیشیدم چه بی رحم و بیخیالی است که این گونه با مرگ مادرش برخورد می‌کند،
حال در جملات پایانی داستان میخواستم بشریت به قضاوتش ننشینند؟!
حتی در حالی که جملات دادستان را منطقی می‌دانستم،دلم مشتاق معجزه ای برای مرسو بود؟
در تنگنا بودم. در ابهامی که کامو خلق کرده بود.
مرسو را فهمیده بودم؟
نه.
اما دوست داشتم بفهمم. دوست داشتم بفهمم در اعماق ذهن این بیگانه چه چیز است که تا این حد زندگی را پوچ و مرگ را امری حتمی و عادی می‌پندارد.
و گمانم این همان حس درگیر کننده و سرزمین عجایبی بود که کامو قصد کرده بود برایم خلق کند.

بیگانهآلبر کاموابهامقضاوتپوچی
دختری که از روز های زنده و مرده اش مینویسد...✨️ چنل تلگرام: @Dokhtarak_Nevisandeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید