برای نوشتن چیزی که میخواهم دربارهاش حرف بزنم، بیش از اندازه آشفتهام. ذهنم، مشوش و پریشان، نمیگذارد کلمات کنار هم صف بکشند. جملهها دست یکدیگر را نمیگیرند، تا مقصودم را روی این کاغذ کاهی جاری کنم.
رود زلال ذهنم، مدتیست گلآلود شده. پر از افکار و احساساتی که نباید در آن خانه کنند. اما زندگی تصمیم گرفته با این افکار کلهشق و مزاحم دست و پنجه نرم کنم.
زندگی اکنون نه دره است، نه قله. فقط یک خط صاف است. تکرارِ بیوقفهی روزهای تکراری. مثل یک موزیک متال سنگین که آنقدر خواننده فریاد زده، که دیگر هیچ صدایی نمیشنوم.
دست گذاشتهام روی گوشهایم، روی چشمهایم، روی دهانم. تا نشنوم. نبینم و هر چیزی را بر زبان جاری نسازم.
گل آلود سخن گفتن را دوست ندارم.
دیدن رود گل آلود را. شنیدن صدای جریان آب وقتی که دیگر جریانی ندارد.
این ذهن، تلاطم میخواهد. شور و شوقی برای جاری شدن دوباره. برای از سر گرفتنِ زندگی.