چند صباحی نمانده بود تا لمس کنم آرزوهایم را.
چند صباحی تا رسیدن به آنچه که در ذهن ساختم.
چند صباحی تا تو.
تا حد مهربانیت تا حد زیبایی و شکوهت.
اما همه ی آن فقط به حدی بی نهایت ختم شد.
حدی که هیچ گاه نرسید و تا بی نهایت خویش ادامه داشت.
میگویند ریاضیات از زندگی سخن میگوید و من میگویم که نه آن ها فقط منطق سرشان میشود و منطق جایش در ظرف و ظروف شکسته و غم های کهنه است.
من چیزی از منطق نمیدانم.
خیلی وقت است فراموشش کرده ام.
راهی احساس که شدم نفهمیدم چه شد دل باختم به تو،
به زیبایی آدم ها،
به نهایت شعر و آهنگ درونشان وقتی از فروغ حرف میزدند،
از ابتهاج میگفتند و با کتاب ها هم نشین بودند.
از من چه میخواهی ؟
میخواهی بایستم؟ ادامه دهم؟ راهی که شروع کرده ام را به پایان برسانم؟
تو نمیدانی این روزهای به خاکستر نشسته یعنی چه!
این روزهایی که آدم های قشنگ زندگی ام را پیدا کرده ام و خود نشسته به تماشایشان یعنی چه
من کوچکم، خارم، ذلیلم؟
باشد بگذار باشم!
بگذار بنشینم و تا ابد به صدای سهراب گوش کنم و یادم برود غم هارا.
امروز چهارشنبه است.
همان چهارشنبه ی دوست داشتنی که هم را ملاقات میکردیم.
آن روزها خوشحال بودم؟
نمیدانم.
من هیچ نمیدانم و تو همیشه از من خواستی که بدانم از زندگی چه میخواهم.
این زندگی خود نیز درگیر زمان است.
گویی به زمان دل باخته!
در دوره ای، زمان تصمیم میگیرد که غلط مطلق و درست مطلق را برایش تعیین کند.
به تاریخ نگاه کن.
به تاریخ پر از جنگ و ستم که آدم ها برای هم ساختند.
درد و غم درون چشمان کافکا را ببین.
همه اش کار زمانه است.
زمانه ای که زندگی به آن دل باخته.
آن وقت باز هم میگویی باید بدانم که از زندگی ام چه میخواهم؟
باز هم باید چیزهایی را برای خود درست قرار دهم و چیز هایی را غلط ؟
قوانین فیزیک را ببین.
بارها تغییر کرده اند.
بارها به برخی ها جایزه نوبل اهدا کرده اند و بعد زمانه ثابت کرده که اشتباه میکرده اند.
این روزها حتی نمیخواهم چهارشنبه ها به دنبالم بیایی.
این روزها حتی دلم نون خامه های انقلاب را وقتی کتابی در دست دارم و راه میروم را هم نمیخواهد
گوشه گیرم ؟ زودرنجم ؟ حساسم ؟
باشد تو راه درست راه نشانم بده!
نشانم بده این برزخ چیست.
نشانم بده سهراب چگونه در زندگی اش از هشت کتاب گذر کرده.
رنج ها را به دوش کشیده و جان سالم به در برده...
من خسته ی راهم.
نشسته ام به تماشای آدمها.
من در برزخ به سر میبرم...
#آتنا_باقری