مدت ها هست که ویرگول نیامدم و آن شوق نوشتن رو جایی خالی نکردم. این بار برخلاف تمام دفعات نوشتنم، از ادبی نوشتن و استفاده های واژهای غیر عامیانه معذورم و تنها قصد نوشتن، آرام کردن ذهن پرمشغله و حال نامناسب هست. آخرین بار قبل از اعلام نتایج کنکور نوشتم و منتظر نتایج خوب بودم، اما مثل همیشه کنکور با وجود زحماتی که برایش کشیدم، تهفه ای نداشت و شاید هم قسمت نبود، رفتم دانشگاه اما نه رشته دلخواه و نه رشته ای با آینده ای مشخص... بگذریم از این درد دل که اینبار نوشتنم باب کنکور نیست.
این اواخر به فاصله دو هفته، دوتا از بستگان نزدیکم رو از دست دادم، دومی که جوان بود و پر از شوق امید به زندگی، ولی سرطان خانمان سوز امان نداد و او رو به دیار باقی فرستاد، چقدر دعا کردیم و کردند اما انگار قسمت نبود، و هنوز نبودش برای همه سخت و غیرباور هست...
دلم گرفته، سینه ام سنگینی میکنه، انگار تمام بغض های عالم آوار شدند روی سینه ام، میترسم از دانشگاه زنگ بزنم و جویای احوال کسی بشم و بعد خبر فوت یا بیماری عزیزی بدهند. از وقتی رفتم دانشگاه خبر بیماری و بستری بود و بعد هم فوت عزیزان...
واقعا خسته ام، خسته از دغدغه هام، خسته از اتفاقات و زندگی... دوست ندارم توی این مجالس کسی از من بپرسه که چه رشته ای قبول شدی. اینکه صدای پچ پچ اینو بشنوم که رشته من بدرد نخور هست منو به شدت عذاب میده. اینکه گریه های دل خراش رو بشنوم، منو عذاب میده. بغض هایی که توی چشم ها میبینم و صدایی که تلاش میکنه اونو نشون نده، منو عذاب میده.
به معنی واقعی، جگرم برای جوونی عمه مظلومم میسوزه که فوت شد، همون عزیزی که سرطان امانش نداد. دلم برای عمه ام و خانوادش و همه فامیل میسوزه...
دوست ندارم برگردم خوابگاه، دوست ندارم زیاد بیدار بمونم و صحبت کنم. دلم همراه و همنشینی میخواد که بدون صحبت، فقط با سکوت مدت ها کنارم بشینه و بعد آرام سرم رو روی زانوش بزارم و نسیم هم صورت و موهایم رو نوازش کنه. دلم عمیقا یه جای امن و آروم بدون فکر و خیال و دور از همه مردم و خبرهای بد میخواد...
گفتنش سخته ولی اینقدر این مدت اتفاقات ناراحت کننده و شوکه کننده زیاد شده که بی حس شدم، انگار فلج احساسی شدم.
واقعا خسته و ناامیدم از آینده از اتفاقات، حتی حس میکنم مغزم توان یادگیری درس و دانشگاه رو نداره، انگار نه چیزی یادم میمونه نه چیزی میتونم یادبگیرم و بفهمم. هوا واقعا سنگین شده.
دلم میخواد تمام این بغض هایی که به التماسشون می افتم تا اشک بشن، ببارم ولی این اشک ها سرازیر نمیشه و چقدر بی رحمانه هست.
دلم خوابی عمیق و بدون خیال میخواد...
این نوشتن کمی افکارم رو آرام کرد ولی همچنان سینه ام از درون گُر گرفته و انگار میسوزه.
ممنون میشم برای شادی روح عمه جوانم و مادربزرگم صلوات و فاتحه ای بفرستید... 😔🖤