ویرگول
ورودثبت نام
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

از مسجد تا پروانه

باز هم سلام...

دیروز پنجشنبه، دوم مرداد ماه بود و سال عموی مهربان جانم. منو و بانو جان پیاده رفتیم گلزار...

خب قاعدتا شلوغ بود و بستگان هم از شهر اومده بودن، و باید پذیرای احوالپرسی گرمی میشدم و به گرمی هم جواب میدادم، اما امان از این شمشیر از رو بستن ها...

بگذریم، تقریبا ساعت '١٨:١۵ بود که با دایی رفتیم شهرستان و می خواستیم وسایلی برای خونه و کتاب سخن شیرین پارسی، برای ترم تابستان و زیر دستی مخصوصی برای خوشنویسی ام بخریم.

خب اول گشتی در مغازه دایی زدیم و رفتیم نزدیک ترین کتابفروشی به مغازه دایی، که احتمال می‌دادیم کتابی که میخوام رو داشته باشه، اما نداشت.

چند خیابان رو طی کردیم تا رسیدیم به مغازه آقای حسینی، از قضا اینجا هم نداشت ولی خب کتاب و زیر دستی و خودکار بیک رنگی ١/۶ میلی رو سفارش دادیم و قرار شد هفته جدید، یکشنبه دوشنبه سفارش مون رو بیاره.

بعد هم رفتیم گلفروشی که همیشه بانو میره، دوتا گل رو خریدیم، یه گل حسن یوسف و يه گل دیگه که اسمش رو نمیدونم.

اینم گل حسن یوسف... خیلی ناز و ظریفه، اگر دقت نکنی توی مراقبت، سریع پژمرده میشه و بومی شماله
اینم گل حسن یوسف... خیلی ناز و ظریفه، اگر دقت نکنی توی مراقبت، سریع پژمرده میشه و بومی شماله

اینم همون گلی هست که اسمش رو نمیدونم، ولی برگای دلربایی داره....
اینم همون گلی هست که اسمش رو نمیدونم، ولی برگای دلربایی داره....

بعد از اونجا راهی یه مغازه لباس فروشی شدیم و بین راه رسیدیم به مسجد معروف شهرستان، مسجد ابوالفضل...

تا حالا توی این مسجد نرفته بودم و خیلی دلم میخواست داخلش نماز بخونم(بسوزه پدر ریا😅)، ولی خب هر دفعه شرایط طوری بود که فرصت خوندن نماز رو نداشتیم.

به بانو گفتم میای اینجا نماز بخونیم؟ زودی میشه.

این مکالمه ها رو جلو در ورودی مسجد انجام می‌دادیم و از طرفی هم چون نمی خواستیم دیر بشه که برگردیم خونه، کمی فکر کرد و بالاخره با رضایت بانو رفتیم برای نماز، اول رفتیم وضو خونه.

نگم از وسواسی بانو که چادرش رو نزد به چوب لباسی برای وضو تا راحتی من موقع نشستن روی سکو برای مسح و پوشیدن کفش(البته من از وقتی رفتم دانشگاه و مجبور شدم، دیگه راحتم😄).

و در نهایت وارد مسجد شدیم و آقایون هم توی حیاط کوچیک، روی فرش هایی که پهن شده بود و حالی دگر داشت، اقامه بستیم و سه رکعت اول رو خوندیم، از قضا روحانی مسجد گفت که مردم درخواست به بیان مسائل شرعی دادن و هفته ای یکی دوبار بین نماز صحبت میکنن و همون شب شروع کرد دو تا مسئله رو بیان کرد، حالا ماهم عجله خرید و رفتن به خونه داشتیم تا قبل از اینکه دیر بشه توی مسیر شهرستان به روستا... در نهایت نماز دلچسب رو تموم کردیم و راهی خرید وسایل مورد نیاز شدیم، بین راه هم به مغازه لباس فروشی وایستادیم و چیزی که می‌خواستیم گیرمان نیامد.

این هم از مسجدی که با بانوجانم رفتیم برای نماز. خیلی صفا داشت☺️
این هم از مسجدی که با بانوجانم رفتیم برای نماز. خیلی صفا داشت☺️

خرید تمام شد، ولی بیست دقیقه معطل تاکسی بانوان شدیم و منم واقعا کلافه از این هجم بی انضباطی...

وقتی سوار تاکسی شدیم، گفتیم توی مسیر کنار مغازه گلفروشی نگه داره تا گل‌هایی که خریدیم رو برداریم.

و الحمدلله اون روز به خوبی و حال خوش گذشت.

امروز ظهر حوالی ساعت ١۴،مهربان جان بعد از یک هفته برگشت و کلی خسته بود، اما عصر بانو اسپند دود کرد و منو مهربان جانم هم تا جایی که در توان داشتیم فوت میکردیم و کل حیاط پر شده بود از دود اسپند(عاشق بوی اسپندم🥰)

این تصویر برای هفته پیش هست ولی خب خوبه فیض ببرید🙃
این تصویر برای هفته پیش هست ولی خب خوبه فیض ببرید🙃

البته قبل از ظهر یه پروانه دیدم که بی جان، روی کاشی ها افتاده، آوردمش داخل و ناراحتش شدم، وقتی از هوش مصنوعی پرسیدم، گفت اسمش پروانه لیمو هست🦋. از این پروانه ها پر میشه توی باغچه و بین گل ها... گر چه بچه نیستم، ولی هنوز مثل بچه ها عاشق پروانه ها هستم و زمستون هر کدوم رو پشت پنجره ببینم میارم داخل خونه، واقعا عذاب وجدان میگیرم، من کنار بخاری و اونا تدی سرما فقط به هوای نور، بمیرن... (اینم ریای دومی، متوجه هستین دیگه؟🫣)

همون پروانه لیمویی که شد دوست یک روزه من🦋
همون پروانه لیمویی که شد دوست یک روزه من🦋

پی نوشت ١: سر خاک، برای اینکه سلام شخص مورد نظر نکنم، سریع کتاب دعا رو از بانو گرفتم و مشغول خوندن چند آیه از سوره‌ الرحمن شدم. خود این شخص سالخورده منجر به همچین رفتاری از من شده،و هیچ وقت به کسی بی احترامی نمیکنم تنها دوری میکنم.

پی نوشت ٢:دیشب قرار شد ان شاء الله اگر قسمت بشه، برای نشریه انجمن شیمی کل کشور مطلبی رو بنویسم.

پی نوشت ٣:ظهر سر قسمت ٣٠ ام فیلم طوبی از شبکه آی فیلم، گریه کردم. اونجایی که فخرالدین داشت ازدواج می‌کرد و طوبی دل تو دلش نبود و گریه می کرد؛ انگار حس میکردم اون احساسش رو.

پی نوشت۴:از صمیم قلبم، برای همه دعا میکنم و امیدوارم خدا به حال دل هر بنده اش آرامش بده و کسی بیمار نداشته باشه و بلا از همه دور باشه. جمع همه اهل دلها جمع باشه کنار هم و سلامت باشن. خدا نگه دار همه مسافرها و اونایی که مشاغل سخت و پر خطر دارن باشه و هر چه زودتر فرج آقا رخ بده.

پی نوشت ۵:دقت کردین اولین پستی بود که زیاد استیکر استفاده کردم؟!!!

الهی هزار مرتبه شکرت🌹

الهی شکر 🌱

جمعه ٣ ام مرداد ماه سال ١۴٠۴

حوالی ساعت '٢٣:١۵،روبه روی آشپزخانه و در فضای نیمه تاریک سالن و سکوت و صدای ماشین های جاده...

مسجدعذاب وجدان
۳
۴
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید