ویرگول
ورودثبت نام
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

رفت به سوی یار...

همیشه پیرهن آستين بلند سورمه ای می‌پوشید...

البته اکثر وقتا توی خونه به جز خواب، شلوار بیرونی اش رو به تن داشت، انگار آماده رفتن یا منتظر مهمان بود..

جایی میخواست بره، کتش رو روی همون پیرهن و شلوارش، تن می کرد و با قد خمیده می رفت...

ذوق هنری داشت و شعر میگفت، حتی چند روز آخر هم برای بانوجانم شعر خونده بود، سواد خواندن و نوشتن نداشت اما کلی باسواد بود...

یادمه یه روز عصر تابستانی، چندسال پیش وقتی براش هندوانه بردم و دوتایی توی حیاط تنها شدیم، کلی نصیحتم می‌کرد و می‌گفت حتما درس ات رو تا مدارج بالا بخون.

قند داشت اما هندونه رو می‌خورد و می رسید به آخرش میگفت، ته اش قند نداره و دوست داشت با قاشق اخرای باقی مونده هندونه رو بخوره.

خیلی هوای ننه ام داشت، با وجود اینکه از ننه پیرتر و شکسته تر شده بود و چشم هاش سویی برای دیدن نداشت و باید رد نور رو می‌گرفت تا سرویس بره؛ اما با عشق پایین تخت ننه می‌خوابید تا نترسه، همیشه براش مهم بود ننه حتما حمام بره، چیزی که دوست داره بخوره رو بچه ها براش بخرن...

توی جمع نوه ها میگفت:خیلی خاطر ننه تون میخوام...

هی، اما انگار قسمت شون جدایی بود، اول ننه ام توی آبان ماه403 رفت و امشب هم آقاجانم به دیدار معشوقه اش رسید...

میگفت من رفیق ٧٠ ساله ام رو از دست دادم؛ میگفت حیف مادر که رفت...

اما امشب هم خودش رفت، حیف آقاجان که رفت...

حقیقتا خیلی پیر شده بود و این اواخر اذیت شد، میل به غذا نداشت و حتی مایعات رو هم رغبت به خوردن نداشت. دیشب فشارش ۶ بود...

عصر بانوجانم تماس گرفت و گفتن همه دارن جمع میشن، گفتن شاید امشب، یا فردا یا حتی پس فردا ممکنه آقا بره...

بانوجانم نگران بود و استرس داشت، دل آشوبش رو سخت کنترل می‌کرد، نمازمون رو توی حیاط خوندیم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا چون قصد چله گرفتم تا اربعین، بعد هم سوره یس و الرحمن خوندم و بانوجان همون طور که سرش روی پایم گذاشته بود، گوش میداد و همراهی می‌کرد... حالش خوب نبود.

انگار همه منتظر رفتن بودیم...

زنگ زد و گفتن، آقا رفت...

بانو بین گریه هایش، سجده شکر کرد...

چقدر دست روزگار عجیب زندگی رو زیر رو میکنه، مهره های محبت رو جا به جا میکنه و قلب ها رو از هم دلگیر یا شاید هم دور...

باز خدا رو شکر میکنم، شاید یک سری دوری ها برای بانویم بهتر باشه...

کاش میدونستم چطور میتونم همدم و هم صحبت حال دگرگونش باشم...

نمیدانم چرا گریه ام نگرفت، اما عمیقا ناراحتم و دوست ندارم به چیزی دیگه ای فکر کنم...

برای شادی روح همه درگذشتگان صلوات😔

شب اول محرم رو از همگی التماس دعا دارم...

الهی شکر 🌱

پنجشنبه، حوالی ساعت ٢٢

۵ام تیرماه ١۴٠۴

قند

دوستقندشعر
۳
۲
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید