ویرگول
ورودثبت نام
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

صندلی و شیشه آخر مینی بوس قدیمی آبی

چند هفته ای میشد که منتظر فرصتی مناسب بودم تا روی آخرین صندلی تک نفره مینی بوس خوابگاه بنشینم و شیشه را باز کنم و هوای خنک پاییز صورتم را نوازش کند و من دست به قلم شوم.

از هوای خنک ظهر حوالی ساعت ١١/۵ و تلفیق نور با برگ های خشک و زردی که بی صدا می نشینند پای درخت تا قصه زمستان را بشنوند و همگی آرام بخواب روند.

دانشجوها هر کس در دنيای ذهنی‌ اش مملوء از مشغله و برو بیاهایی است...

یکی خسته و بی رمق می‌نشیند و برای رسیدن به اتاقش لحظه شماری می‌کند، یکی چند بار خود را از صفحه گوشی خوب نگاه می‌کند، که نکند تار مویش خوب به صورتش ننشسته باشد، یکی آن طرف تر با دسته گلی بزرگ و بدون مناسبت خاص، با خنده هایی از سر ذوق، سر می رسد...

چندتایی هم با خوراکیهایی ازجمله تخم مرغ و نان و...، به سوی خوابگاه روانه می‌شوند.

یکی هم برای خودش اهنگ عاشقانه ای می‌گذارد و با رقص باد و برگ های پاییزی، بی صدا مسیر طولانی را در پیش می‌گیرد...

الان نسیم خنک با صدای اذان از شیشه آخر مینی بوس، فضای نوشتنم را معطر و غیر قابل توصیف می‌کند...

سرو بلند و مسن محوطه، خودش را قاب این شیشه آخر کرده است...

من می‌گویم تو خیال کن...

مسیر تقریبا طولانی، مینی بوس قدیمی و آبی، هوای پاییز و برگ های سبز و زرد، و صدای اذان و گنجشکان...

خیال کن تو روی صندلی چوبی، زیر سایه خنکی نشسته ای و نظاره گر آن مینی بوس آبی قدیمی، که هر لحظه دورتر می‌شود و برگ های خشک و زرد درختان مسیر، آرام بر سرش میبارند.

حالا پس از دوبار طی مسیر با این مینی بوس، باید پیاده شوم و بروم سراغ مشغله هایم، سراغ درس هایی که سخت غرق خواندنشان شده ام؛ اما باور کن دلم تاابد روی صندلی آخر مینی بوس آبی قدیمی، در این ظهر پاییزی و با صدا اذان، جا خواهم گذاشت...

اینو با دوقلوها یه شب رفته بودیم کافه نزدیک خوابگاه که جدید باز شده... این رو مهمان دوقلوها بودم با اولین حقوقشون از آدمیانی... عکسا کاملا بی ربط به نوشته
اینو با دوقلوها یه شب رفته بودیم کافه نزدیک خوابگاه که جدید باز شده... این رو مهمان دوقلوها بودم با اولین حقوقشون از آدمیانی... عکسا کاملا بی ربط به نوشته

اینم یه شب دیگه با هم رفته بودیم بیرون، اگر اشتباه نکنم سه شنبه هفته گذشته یعنی ١٣ آبان بود، مهمان من بودیم
اینم یه شب دیگه با هم رفته بودیم بیرون، اگر اشتباه نکنم سه شنبه هفته گذشته یعنی ١٣ آبان بود، مهمان من بودیم

گفتم حیفه اینو محض ریا نذارم. هفته گذشته برای نماز ظهر و عصر رفته بودم مسجد دانشگاه، و این عکس رو گرفتم. اون روز کلاسام تموم شده بود و کلا فضا آرامش بخش بود... فکر کنم اینم سه شنبه ١٣ بود...
گفتم حیفه اینو محض ریا نذارم. هفته گذشته برای نماز ظهر و عصر رفته بودم مسجد دانشگاه، و این عکس رو گرفتم. اون روز کلاسام تموم شده بود و کلا فضا آرامش بخش بود... فکر کنم اینم سه شنبه ١٣ بود...

این عکس برای سه هفته پیش هست و فرصت نکردم بیام اینجا و بنویسم، برای همین الان میزارمش. الان دیگه ترشی بانو روبه اتمام هست... آخر هفته گرفته بودم
این عکس برای سه هفته پیش هست و فرصت نکردم بیام اینجا و بنویسم، برای همین الان میزارمش. الان دیگه ترشی بانو روبه اتمام هست... آخر هفته گرفته بودم

شاهد گربه روی دیوار همسایه هستید!!! میگم عکسا کاملا بی ربط هستن و فقط خواستم بزارم برای یادبودی...
شاهد گربه روی دیوار همسایه هستید!!! میگم عکسا کاملا بی ربط هستن و فقط خواستم بزارم برای یادبودی...

الهی شکر 🌱

سه شنبه ٢١ ام آبان ماه سال ١۴٠۴

بعد از کلاس تجزیه ١،مبحث ثابت تعادل...

حوالی ساعت '١١:٣٠

مینی بوس
۳
۰
🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید