چند هفته ای میشد که منتظر فرصتی مناسب بودم تا روی آخرین صندلی تک نفره مینی بوس خوابگاه بنشینم و شیشه را باز کنم و هوای خنک پاییز صورتم را نوازش کند و من دست به قلم شوم.
از هوای خنک ظهر حوالی ساعت ١١/۵ و تلفیق نور با برگ های خشک و زردی که بی صدا می نشینند پای درخت تا قصه زمستان را بشنوند و همگی آرام بخواب روند.
دانشجوها هر کس در دنيای ذهنی اش مملوء از مشغله و برو بیاهایی است...
یکی خسته و بی رمق مینشیند و برای رسیدن به اتاقش لحظه شماری میکند، یکی چند بار خود را از صفحه گوشی خوب نگاه میکند، که نکند تار مویش خوب به صورتش ننشسته باشد، یکی آن طرف تر با دسته گلی بزرگ و بدون مناسبت خاص، با خنده هایی از سر ذوق، سر می رسد...
چندتایی هم با خوراکیهایی ازجمله تخم مرغ و نان و...، به سوی خوابگاه روانه میشوند.
یکی هم برای خودش اهنگ عاشقانه ای میگذارد و با رقص باد و برگ های پاییزی، بی صدا مسیر طولانی را در پیش میگیرد...
الان نسیم خنک با صدای اذان از شیشه آخر مینی بوس، فضای نوشتنم را معطر و غیر قابل توصیف میکند...
سرو بلند و مسن محوطه، خودش را قاب این شیشه آخر کرده است...
من میگویم تو خیال کن...
مسیر تقریبا طولانی، مینی بوس قدیمی و آبی، هوای پاییز و برگ های سبز و زرد، و صدای اذان و گنجشکان...
خیال کن تو روی صندلی چوبی، زیر سایه خنکی نشسته ای و نظاره گر آن مینی بوس آبی قدیمی، که هر لحظه دورتر میشود و برگ های خشک و زرد درختان مسیر، آرام بر سرش میبارند.
حالا پس از دوبار طی مسیر با این مینی بوس، باید پیاده شوم و بروم سراغ مشغله هایم، سراغ درس هایی که سخت غرق خواندنشان شده ام؛ اما باور کن دلم تاابد روی صندلی آخر مینی بوس آبی قدیمی، در این ظهر پاییزی و با صدا اذان، جا خواهم گذاشت...






الهی شکر 🌱
سه شنبه ٢١ ام آبان ماه سال ١۴٠۴
بعد از کلاس تجزیه ١،مبحث ثابت تعادل...
حوالی ساعت '١١:٣٠